آبگوشت زندگی

وارد آپارتمان که می شوم چادر و بند و بساطم را روی مبل ولو می کنم و نگاهی به دور و بر می اندازم و دو دوتا چارتا می کنم ببینم کارها تا وقت آمدن آقای شوهر تمام می شود یا نه.به صرافت می افتم که دوتا غذا بپزم بلکه کارم سبک تر شود و نخواهیم این سر و آن سر خانه ی مامان هایی که بچه هایشان را لوس بارآورده اند لنگر بیندازیم.کلا از مهمانی زیاد خوشم نمی اید.بگذریم که خانه پدری حال و هوای دیگری دارد و دلم می خواهد برگردم آنجا و فکر کنم تمام این سالهای عاشقی خواب بوده است.البته نه اینکه شیرینی عاشقی گلویم را زده باشد، نه ! ولی خانه پدری و شوخی با بابا و دختر یکی یکدانه بودن و بخور و بخواب  و بگرد و بخندو بنویس و بخوان خب داستان  مهیج دیگری ست! سراغ یخچال می روم  و با خودم می خندم که دختر دست به سیاه و سفید نزده را چه به درست کردن دوتا غذا ان هم توی دو ساعت.دختر خانه  ی بابا که بودم ,وقتی که سالی یک بار ولع می گرفتم اشپزی کنم از بس مامان را سوال پیچ می کردم که چند لیوان اب بس است، اگر بخواهم روغن بیاندازد چند دقیقه زیر غذا روشن باشد و... ، مامان که آشپزی اش قانونمند و حساب شده نیست و بقول خودش دیمی این همه غذای خوشمزه درست می کند، می گفت ولش کن خودم می پزم! حالا که  خانم خانه شده ام برای آَشیانه عشق مان شاغل بودن امان نمی دهد صبح ها تا پیش از ظهر توی رختخواب ولو باشم و بعد بلند شوم و گوشی تلفن را بردارم و راه بیافتم یواش یواش برای خودم جولان بدهم و هی بروم سرگاز و بعد بگویم حالا کو تا ظهر و چند بار قصه کرد شبستری را پشت تلفن برای این و آن از اول به آخر تعریف کنم و چندبار از اخر به اول بشنوم.باید برسم به همین دو ساعت و نشان بدهم این بانو می شود کدبانو هم باشد و برای آقای میم که سرما خورده چیزی بپزم که حالش بهتر شود.شروع می کنم به پیاز پوست کندن و این اولین اشک پیازی در اشپزخانه نوی من است.از آشپزی زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه فلسفه بافی های بی سر و ته ام را بگنجانم وسط خلال های پیاز و تکه های سیب زمینی  و گوشت ، زردچوبه ،نمک و فلفل که توی قابلمه رنگ به رنگ می شوند و هی عکس بیاندازم از هنرنمایی رنگ ها و خام هایی که خرد می شوند و قرار است پخته شوند! مجبورند مثل بعضی آدم ها برای خوشمزه کردن زندگی خودشان را کوچک کنند، از خامی دربیایند، حل شوند و طمع بدهند و عطر بیافرینند.حواسم که جمع می شود می بینم این پیاز بهانه ساز خوبی است، شبیه بعضی آدم های تند و تیز! و خب حسابی به درد می خورد که وقتی دلت تنگ شده و حتی نمیدانی چرا، دلی از عزا دربیاوری و هی فین فین کنی و اشک بریزی!

۲
بانوچـ ـه
۰۵ آبان ۱۹:۰۸
دست و پنجَت درد نکنه کدبانو جان :)
پاسخ :

قربان بانوچه:*

.. ندآ ..
۰۶ آبان ۲۰:۳۸
مبارکت باشه آبینه ی عزیزم
خوشبخت بشی
روزگار و دلت یکی از اون یکی خوش تر باشه

پاسخ :

ممنون دوست جان قدیمی


פـریـر ...
۰۹ آبان ۲۲:۴۸
با این متن ارتباط خاصی برقرار کردم! حس می کنم این پست حال و احوال منِ چند سال بعده :)) دقیقا به همین شکل :) حتی تر از کل آشپزی هم فقط ا قسمت دیزاینش خوشم میاد :))

:: خسته نباشین کدبانو :)
پاسخ :

ممنون کدبانوی بعد از این:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان