قرار ملاقات

"برداشت دلخواه"

یک لحظه از پشت پنجره کافه می بینمش.نزدیک تر که می شوم صدایش را می شنوم.با خنده و هیاهو گرم صحبت با گلی ست.قرار ملاقات را گلی گذاشته،جلفا توی شربت خانه فیروز.کافه ای با شمایل قدیمی و رنگی  که به من آرامش می دهد.مثل همیشه چادر سر کرده ام و حواسم جمع بوده مانتو و کیف و روسری ام تناسب داشته باشد.دست هایم یخ کرده اما لبخندی عمیق روی لبهایم نشسته، لبخندی به عمق رفاقت های پاک کودکانه قدمت دار که شاید بوی کهنگی گرفته اند. دست برده ام میان تقویم گذشته های دور زندگی ام و صفحه های بیست سال پیش را نشانه گرفته ام.دبستان بهشت بود،بعد دبستان ستاره، همکلاسی شدن با دختری که توی کافه نشسته و بی خبر از قرار با من مشغول صحبت است.آن روزها نقاشی ها،هدیه ها، عکس ها و از همه دوست داشتنی تر کارت پستال های دست ساز بودند ک دوست داشتن مان را توی دلشان نگه می داشتند و دلهای ساده ما را به هم نزدیک می کردند.با هم برای مدرسه شعر می گفتیم و حسابی می خندیدیم.بچه های 10 ساله برای مدرسه شعر طنز بگویند آن هم پنچ صفحه خط کشی نشده یعنی یک چیزی توی  وجودشان هست به نام طبع خوش.ما حسابی باهم خوش بودیم.من انشا می نوشتم و تو از من می خواستی برای تو مادرت بخوانمش و بعد یادگاری برمیداشتی برای خودت،تو نقاشی می کشیدی دو تا قلب و بعد با سنجاق قفلی آنها را بهم وصل می کردی و بالایش می نوشتی ما دوتا هیچوقت از هم جدا نمی شویم و شدیم اتفاقا! امروز بعد از شانزده سال خودم هم دقیق نمی دانم چرا دلم خواسته غافلگیرت کنم! تو بعد از دیدنم زود می شناسیم و جیغ کوتاهی می کشی و بغلم می کنی.تو دختر زیبا، شیک و با استعدادی هستی که در عین حال هنوز ساده ای، ساده مثل قدیم ها.با من از آسمان تا زمین تفاوت نداری، فکرت، سبک زندگیت، تیپت تفاوت چندانی با من ندارد.دختری ساده هستی که تمام شهر تو را با نام کوچکت نمی شناسند.امروز عصر کسی سر یک میز ما را ببیند از تفاوت ظاهرمان متعجب نمی شود.تفاوت ما مثل بچگی قد بلند من و قد کوتاه توست، نقاشی خوب تو و انشای خوب من.ما دو تا از دو دنیای متفاوت نیستیم، تو هنوز مهربانی و از این قرار ذوق می کنی و مثل قبل خیلی دوستم داری!


"آنچه گذشت..."

قبل رسیدنم، تلاش برای دیدن دوست دبستانم آن هم بعد از شانزده سال وقت تلف کردن به نظرم آمد ولی در عین حال هیجان داشتم.من و گلی زودتر به کافه رسیدیم و میزی  را انتخاب کردیم.قرار ملاقات را گلی گذاشته بود،جلفا توی شربت خانه فیروز.کافه ای با شمایل قدیمی و رنگی  که به من آرامش می داد.مثل همیشه چادر سر کردم و حواسم جمع بود مانتو و کیف و روسری ام تناسب داشته باشد.دست هایم یخ کرده بود اما لبخندی عمیق روی لبهایم نشسته بود، لبخندی به عمق رفاقت های پاک کودکانه قدمت دار که شاید بوی کهنگی گرفته اند. دست برده بودم میان تقویم گذشته های دور زندگی ام و صفحه های بیست سال پیش را نشانه گرفته بودم.دبستان بهشت بود،بعد دبستان ستاره، همکلاسی شدن با دختری که توی کافه منتظرش نشسته ام  و او بی خبر از قرار با من  است.چند دقیقه ای گذشت و یاسمن آمد.سرش را توی کافه چرخاند و نگاهش از من رد شد و من را نشناخت.امروز بعد از شانزده سال خودم هم دقیق نمی دانم چرا دلم خواسته بود غافلگیرش کنم! وقتی دید به او زل زدم فورا جلو آمد،اسمم را صدا زد و  همدیگر را بغلم کردیم.چشمهایش برق می زدند و می گفتند که حسابی غافلگیر شده است.همان دختر زیبا، شیک و با استعداد بود و  اتفاقا ساده بود مثل سابق!  من از ظهر رفته بودم خانه پدری نقاشی ها و کارت پستال های یادگاری را از انباری درآورده بودم.یکی یکی انها را به یاسمن نشان می دادم.با ذوق نقاشی ها را تماشا می کرد.کارت پستال های دست سازش را می دید و مدام می گفت من هم همه یادگاری ها را دارم .شعر طنزی که برای مدرسه سروده بودیم را شروع کرد به خواندنش.او هم نظرش بود که ان روزها چقدر باهوش و خوش فکر بوده ایم.یاسمن از یادگاری ها عکس گرفت و وقتی مادرش تماس گرفت با ذوق از غافلگیریش تعریف کرد و مادرش خواست با من صحبت کند.من بین صحبت های صمیمی او غرق شده بودم.عکس دونفره گرفتیم و با اصرار مادرش برای او فرستاد.امروز با این قرار کودک درونم کیفش کوک شده بود. از جدایی ها حرفی نشد.سوالی نپرسیدم و حرفی نزدم  که تفاوت هایمان به چشم بیاید.شاید هم خوشبختانه آنقدر توی بهت و هیجان بودیم که تفاوت ها فراموشمان شد.دیدار امروز خاطره ای قدیمی بود انگار که بین تقویم امسال پیدا شده باشد...

۰ نظر ۳

باقلوا با دوغ

دکتر روانشناس می گفت: باقلوای محبت باشید!

حرفی نیست خیلی هم عالیه!

اما نکته اش اینجاست که بعضی ها با ترشی رویی مثه دوغ، می خورنت!


۱ نظر ۱

آبان نوشت

/ خدایا اینکه لبخند مهربان پدرانه ای هست ،حتی اگر مجبور باشم در میان جذبه های خاصش پیدایش کنم، تو را شکر،اینکه اتاق گرمی هست که توی سرمای پاییز گرم شویم و نَچاییم شکر،اینکه سقفی بالای سرمان هست شکر.برای همه نعمت هایی که حواسمان به آن نیست شکرش را بجا آوریم ،شکر.

// روزهای زندگانی من و بابا کنار هم رو به اتمام است، آباد باد خانه پدری که دنج ترین جاست برای استراحت و لم دادن و خواب طولانی...

/// یک دل داشتن و دو دلبر سخته!:|  دو تا مسافر عزیز دارم از کربلا یکی مادر یکی همسر.البته ساک هرکدام پر سوغاتی تر عزیز تر:))

//// در این مدت پیاده روی اربعین در حسرت سفر به کرب و بلا، با بابا می نشستیم پای تلویزیون، هی نگاه می کردیم هی آه می کشیدیم.من اشک یواشکی می ریختم و بابا بلند گریه می کرد چون عازم بود ولی جا ماند و جایش را بخشید به عزیزش، به داداشی... این جمله ی خودم را باز تکرار می کنم که پدرها فرشتگانی هستند که بال هایشان را برای پریدن فرزندانشان پرپر می کنند!

خدا به همه ی بابا ها سلامتی بدهد.لحظه های زندگی با بابا ها را قدر بدانید، هرچند شاید خوش اخلاق یا مهربان یا حامی نباشندیا اعتقاداتشان با شما متفاوت باشد و یا... .خدا نکند روزی برسد که حسرت لحظه ای دیدارشان به دلمان بماند.


۲ نظر ۳

کل یوم عاشورا

استاد وسط حرف های امروزش جمله ای گفت که من را حسابی ترساند!

 به نقل از "آیت ا... بهجت":

                                       همه ما شمر بالقوه ایم!


                                                            


۵ نظر ۳

آبگوشت زندگی

وارد آپارتمان که می شوم چادر و بند و بساطم را روی مبل ولو می کنم و نگاهی به دور و بر می اندازم و دو دوتا چارتا می کنم ببینم کارها تا وقت آمدن آقای شوهر تمام می شود یا نه.به صرافت می افتم که دوتا غذا بپزم بلکه کارم سبک تر شود و نخواهیم این سر و آن سر خانه ی مامان هایی که بچه هایشان را لوس بارآورده اند لنگر بیندازیم.کلا از مهمانی زیاد خوشم نمی اید.بگذریم که خانه پدری حال و هوای دیگری دارد و دلم می خواهد برگردم آنجا و فکر کنم تمام این سالهای عاشقی خواب بوده است.البته نه اینکه شیرینی عاشقی گلویم را زده باشد، نه ! ولی خانه پدری و شوخی با بابا و دختر یکی یکدانه بودن و بخور و بخواب  و بگرد و بخندو بنویس و بخوان خب داستان  مهیج دیگری ست! سراغ یخچال می روم  و با خودم می خندم که دختر دست به سیاه و سفید نزده را چه به درست کردن دوتا غذا ان هم توی دو ساعت.دختر خانه  ی بابا که بودم ,وقتی که سالی یک بار ولع می گرفتم اشپزی کنم از بس مامان را سوال پیچ می کردم که چند لیوان اب بس است، اگر بخواهم روغن بیاندازد چند دقیقه زیر غذا روشن باشد و... ، مامان که آشپزی اش قانونمند و حساب شده نیست و بقول خودش دیمی این همه غذای خوشمزه درست می کند، می گفت ولش کن خودم می پزم! حالا که  خانم خانه شده ام برای آَشیانه عشق مان شاغل بودن امان نمی دهد صبح ها تا پیش از ظهر توی رختخواب ولو باشم و بعد بلند شوم و گوشی تلفن را بردارم و راه بیافتم یواش یواش برای خودم جولان بدهم و هی بروم سرگاز و بعد بگویم حالا کو تا ظهر و چند بار قصه کرد شبستری را پشت تلفن برای این و آن از اول به آخر تعریف کنم و چندبار از اخر به اول بشنوم.باید برسم به همین دو ساعت و نشان بدهم این بانو می شود کدبانو هم باشد و برای آقای میم که سرما خورده چیزی بپزم که حالش بهتر شود.شروع می کنم به پیاز پوست کندن و این اولین اشک پیازی در اشپزخانه نوی من است.از آشپزی زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه فلسفه بافی های بی سر و ته ام را بگنجانم وسط خلال های پیاز و تکه های سیب زمینی  و گوشت ، زردچوبه ،نمک و فلفل که توی قابلمه رنگ به رنگ می شوند و هی عکس بیاندازم از هنرنمایی رنگ ها و خام هایی که خرد می شوند و قرار است پخته شوند! مجبورند مثل بعضی آدم ها برای خوشمزه کردن زندگی خودشان را کوچک کنند، از خامی دربیایند، حل شوند و طمع بدهند و عطر بیافرینند.حواسم که جمع می شود می بینم این پیاز بهانه ساز خوبی است، شبیه بعضی آدم های تند و تیز! و خب حسابی به درد می خورد که وقتی دلت تنگ شده و حتی نمیدانی چرا، دلی از عزا دربیاوری و هی فین فین کنی و اشک بریزی!

۳ نظر ۲

مهرم ماندگار شد

ماه مهر را بخاطر تولدخودم و تولد پاییز دوست داشتم ، بعد هم بخاطر ماه آشنایی با آقای همسر  دوست تر داشتم و مهر امسال یک دلیل موجه دیگر برای دوست داشتنی تر شدن این ماه افزون شد.درست شب عروسی مان مصادف شد با شب تولدم.البته ما کوشیدیم در دقایق نود قبل از محرم مراسم مان را برگزار کنیم.خیلی ها چنین برداشت کردند که این تطابق تاریخ عمدی بوده است.بیشتر دوست داشتم این تطابق تاریخ پیش نیاید چون توی دو ماه متفاوت سالگرد شادمانی بگیری و کادو بهتر از این است که توی دو روز پشت سرهم جشن بگیری و بقیه سال تقریبا بی مناسبت باشی، یا بی مناسبت شاد باشی، اینجوری: :دی!  ابر و باد و مه و خورشید و ملک درکار بودند که کارهای عظیم الجثه ما روبراه بشود.درسته که فلک هم کمک کرد اما ملک این وسط نقش ویژه ای داشت چون خیلی از کارها به طرز شگفت اور و ضرب العجلی درست شدند و ما توانستیم خانه مان را بچینیم و سفره حرف و نقل مردم را برچینیم گرچه این جماعتی که قبلا نقلشان رفت از کول ما پایین نیامده و حتی چندین روز قبل از عروسی سراغ بچه ما را می گرفتند! اشتباه نشود خداحفظ کند چنین فامیل های دور دلسوزی را، اگر نباشند آدم کمتر می تواند به تذهیب نفس بپردازد!:|

بعضی اتفاقات برای آدم شبیه خواب هستند،چه تلخ باشند و چه شیرین، نمی دانم چه خاصیتی دارند که به فکر صاحب اتفاق مثل خوابی می مانند که باوجود رخ دادنشان در زندگی حقیقی باورنشدنی و رویاوارند و هرلحظه احساس می کنی چشمهایت را که باز کنی این قصه تمام شده و به خوابت لبخند خواهی زد.الان در چنین حالتی ام، نمیدانم که من خوابم یا بیدارم!:)

دعا کردم برای همه ی همسن و سالهای خودم و دوستانم که خداوند زندگی متاهلی آرام و پرمهری نصیب شان کند، باشد که در خواب های این چنینی غوطه ور شده و بیدار نشوند.:)

۳ نظر ۲

روزهای شلوغ

/ این روزها گلیم خودم را بهتر از آب بیرون می کشم.با احترام می توانم مقابل آدم های فضولی که طی تحقیقات کثیرشان هنوز موفق نشده ته و توی قضایای زندگی خصوصیم را درآورند بایستم و درمقابل سیل سوالات شان خم به ابرو نیاورم، بلکه با لبهای خمیده و لبخندی ملیح بگویم برای شما چه فرقی داره؟!

// قربان خدا بروم! شاید حکمت ان مع العسر یسرا را تا حدودی درک کرده باشم اما این حکایت نیش و نوش باهم و کنارهم را ملتفت نمی شوم! شادی و غم توام، بغض و خنده ! بیچاره عضلات صورتم!

/// شماره خانه آینده مان را توی گوشیم با عنوان آشیونه عشق ثبت می کنم و الان حس قناری هایی را دارم که مدام آواز می خوانند.

//// در وقت نیاز آدمها دوستان واقعی را می شناسند.آنهایی که همیشه مدعی کمک اند با آنها که واقعا باری از روی دوشت برمی دارند، زبان بازها و صادقان از هم تفکیک می شوند.حسابش را بکنید تمام طول عمر با عمه ات خوب و محترم بوده ای بعد وقتی عمه خانم اسم وسیله ای بی مصرف برای جهیزیه می برند و میگویند حتما باید بخری و تو مخالفت می کنی، ایشان به گریه می افتند و می گویند به من بی احترامی کرده ای! و من و جمع هاج و واج به ایشان نگاه می کنیم که چی شددد؟!! مگه چی گفتم من!؟؟؟

///// باباها فرشتگانی هستند که بال هایشان را برای پرواز و آرزوی فرزندان شان پر پر می کنند! (واژه " بعضی" را به اول این جمله دوست داشتنی اضافه کنید.چون خوشگل بود حیفم اومد تخصیص بزنمش!)

۳ نظر ۲

با افتخار عمه ام!

اگه تمام بد و بیراه هایی که نثار عمه ها میشود را کنار بگذاریم، عمه شدن اتفاق خاصی ست. برای من بسیار لذت بخش و دوست داشتنی بود و همیشه از به دوش کشیدن این سمت احساس خوبی دارم! از حدود7 سال پیش میخواستم درمورد این حسم پست بگذارم! دلیل دیر نوشتنم هم این است که هروقت دست به قلم می شدم می دیدم انگار نمی شود تمام احساس شیرینم را توی قالب کلمات بیاورم.اما گذشت تا امروز که من صاحب دو برادرزاده هستم.دنیای عزیزم که هشت ساله است و تمام کارهایش من را یاد بچگی خودم می اندازد.مثل بچگی های من عاشق این است یک میکروفن دستش بدهند، شعر بخواند، دکلمه و قرآن.اعتماد به نفسش برای اجرا در حضور درجمع من را یاد خود کودک و نوجوانیم می اندازد که توی تمام مراسم مهد و مدرسه مجری بودم و قصه گو.وقتی دنیا توی مراسم جشن تکلیفش دکلمه می خواند دلم برای خود قدیمیم تنگ شد... 

و من عمه یک موجود کوچک دوست داشتنی 8 ماهه هم هستم.دخمل داداشی با لبها ، دستها، پاهای کوچولو و دو چشم مشکی و گرد که براق هستند و به من زل می زنند و با م‍ژه های بلند تزیین شده اند و من عاشق نگاهشان هستم.

از تفریحاتم در خانه پدری این است که پنجره نورگیر را باز بگذارم و دراز بکشم روی تختم و صدای دنیا را بشنوم که با خواهر کوچکش حرف می زند و او ادا بدا می کند و یا قهقهه میزند و یا نق می زند و عن قریب من ِ عمه ای که عاشق برادر زاده هایم هستم از چنین تفریحی محروم میشوم و عروس شدن جدایی ها هم دربردارد که شیرین نیستند...

۲ نظر ۲

عروسی

دیشب در خانه ی پدری جلسه ای اضطراری و فوق العاده با موضوعیت نجات و حفظ منافع برخی از اقوام دور و نزدیک، دوستان، همسایه ها و  حتی هم محله ای ها برگزار شد.اینجانب ضمن اظهار نگرانی برای وضعیت اسف بار این افراد اذعان داشتم باید وقت را غنیمت شمرد و هرچه سریع تر به یاری این جمع شتافت! آقای شوهر نیز بر این امر صحه گذاشت که چند ماهی ست نامبرده گان از خواب و خوراک افتاده اند، پای چشم هایشان گود رفته و دلشان خون شده است! من که دیگر عذاب وجدان امانم نمی دهد! دیگر سزاوار نیست و خدا را خوش نمی اید که ایشان هر صبح و شب با این دغدغه بسر برند که ""  پس کی ما عروسی می کنیم؟!! ""

من و آقای شوهر(دو زوج مردمی) و اولیاء بنده که خود در محضر چنین جماعتی یک عمر خاک صحنه خورده اند مصمم شدیم که در طول یک تا سه ماه اینده مرا به هر زوری هست روانه خانه بخت کنیم!

 تا آن زمان برای ایشان از درگاه خداوند منان صبر و طول عمر مسئلت میدارم،باشد که آرزو بر دل نمیرند!



۳ نظر ۳

شیوه رندان بلاکش


یکی از حرف های اولی که عاشقی می زند، گذشت است!




۱ نظر ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان