به من بگو چرا؟!!

/ نمیدونم  بعضی اشیا چه سیاست موزمارانه ای دارند که وقتی ازشون تعریف میکنی که خوب کار می کنند و خراب نمیشن ، تصمیم می گیرند خراب بشن و دستت رو بگذارند توی پوست گردو!


// هفته پیش برای خوشحال کردن یه آدمی بلند شدم از غرب شهر رفتم شرق شهر نمایشگاه آثار نقاشی روی پارچه ی اون آدم.یه گلدون گل کالانکولای عنابی هم براش بردم که روحش شاد بشه چون میدونستم خیلی گل دوست داره و توی خونه اش نگه می داره.از قضا کارهاش قشنگ نبودند و با اینکه قصد خرید داشتم چیزی نخریدم.ولی خوشحال بودم که دعوت اون آدم را رد نکردم.با این همه چه حکمتی داشت که توی راه برگرد یه پژو باید توی گردش به چپ بزنه به ماشین من و فرار کنه و وقتی یه خیابون دنبالش میکنم و بوق و چراغ میزنم دربره؟!!


/// اگرچه به بند اول معتقدم  اما از طرف دیگه! تازگی ها هروقت چراغ بنزین ماشینم روشن میشه شروع می کنم کلی ازش تعریف کردن که وسط راه منو نذاره! تاثیرم داره ها! :|


۰ نظر ۲

ذهن بیمار


_من به همکارم:  دسته رسید من روی میز شما نیست؟


_همکارم با لحن خاصی: دست من نیست، اگه پیش من بود بهت میدادمش!


_من!!!


۲ نظر ۳

صدا بزن مرا


نزدیک شدن بهار حس خوبی بهم میده، شادی توام با غروری عجیب و خاص و دوست داشتنی:) !



۱ نظر ۱

تورق

دو روز پیش که هوایی شده بودم، درست همان وقتی که اشکم جاری بود و دلم پر خواهش، برای رفتن به سرکار توی کتابخانه ام را که می گشتم کتاب خاطره انگیزی را پیدا کردم.تیتر اولین داستانش بود : ایمان، ترانه آدمی   

ترانه ای روی زمین افتاده بود . قناری کوچکی

آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت.

ترانه در قناری جاری شد ، با او درآمیخت .

ترانه آب شد ، ترانه خون شد ، ترانه نفس شد و زندگی .

قناری ترانه را سر داد . ترانه از گلوی قناری به اوج رسید .

ترانه معنا یافت ،

ترانه جان گرفت ، قناری نیز .

و همه دانستند که از این پس ترانه ، بودن است .

ترانه ، هستی است .

ترانه ، جان قناری است .

ایمان ، ترانه ی آدمی ست .

قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان .

پ ن:کتاب بالهایت را کجا جاگذاشتی؟ از عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲

صحبت جانانه ام ببخش

صبح سومین روز آخرین ماه سال از خواب بیدار شده و نشده سردرد را حس می کنم.فکر دردسرهای سال پیش و پس آزارم می دهد.خوابهای اشفته وادارم می کند بروم سراغ تلفن.شایدصدای همسری تسکین کابوس های جدایی و گریه های توی خوابم شود.فقط میگویم: سلام من حالم خوش نیست، تو همیشه باش، باشه؟

گوشی را می گذارم.کلافه ام .چشمم به صحیفه سجادیه روی طاقچه می افتد و بی اختیار می زنم زیر گریه .دردهایم و کابوس جدایی و بودن او بهانه شده.شقیقه هایم تیر می کشد و چشمهایم دارد کور می شود.خدایا! کجایی؟ کجام؟ خیلی وقت است با تو درددل نگفتم.اینکه همه چیز را می دانی و از همه چیز باخبری دلیل بر این همه دوری نیست.روزهایی بود می نشستم و با حضرت سجاد همکلام می شدم و دلم قنج می رفت که قبولم کرده ای برای همصحبتی.با هر جمله عشق می کردم که دربرابرت خاکسارم.بعد از تمام زمزمه ها آرامم می کردی، دلم را قرص می کردی،دلم قرص می شد،قرص از اینکه صدایم را می شنوی، دوستم داری، دوستم داری اما حالا ... ! 

مناجات حضرت امیر را می گذارم تا زبان قاصرم بلکه به جملات  این دعا گویا شود.مولای یا مولای انت الرحیم و انا المرحوم و هل یرحم المرحوم الا الرحیم...و اشک، اشک، اشک...


ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان.. 

پ ن: درود بر حضرت مولانا


۰ نظر ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان