روزهای شلوغ

/ این روزها گلیم خودم را بهتر از آب بیرون می کشم.با احترام می توانم مقابل آدم های فضولی که طی تحقیقات کثیرشان هنوز موفق نشده ته و توی قضایای زندگی خصوصیم را درآورند بایستم و درمقابل سیل سوالات شان خم به ابرو نیاورم، بلکه با لبهای خمیده و لبخندی ملیح بگویم برای شما چه فرقی داره؟!

// قربان خدا بروم! شاید حکمت ان مع العسر یسرا را تا حدودی درک کرده باشم اما این حکایت نیش و نوش باهم و کنارهم را ملتفت نمی شوم! شادی و غم توام، بغض و خنده ! بیچاره عضلات صورتم!

/// شماره خانه آینده مان را توی گوشیم با عنوان آشیونه عشق ثبت می کنم و الان حس قناری هایی را دارم که مدام آواز می خوانند.

//// در وقت نیاز آدمها دوستان واقعی را می شناسند.آنهایی که همیشه مدعی کمک اند با آنها که واقعا باری از روی دوشت برمی دارند، زبان بازها و صادقان از هم تفکیک می شوند.حسابش را بکنید تمام طول عمر با عمه ات خوب و محترم بوده ای بعد وقتی عمه خانم اسم وسیله ای بی مصرف برای جهیزیه می برند و میگویند حتما باید بخری و تو مخالفت می کنی، ایشان به گریه می افتند و می گویند به من بی احترامی کرده ای! و من و جمع هاج و واج به ایشان نگاه می کنیم که چی شددد؟!! مگه چی گفتم من!؟؟؟

///// باباها فرشتگانی هستند که بال هایشان را برای پرواز و آرزوی فرزندان شان پر پر می کنند! (واژه " بعضی" را به اول این جمله دوست داشتنی اضافه کنید.چون خوشگل بود حیفم اومد تخصیص بزنمش!)

۳ نظر ۲

با افتخار عمه ام!

اگه تمام بد و بیراه هایی که نثار عمه ها میشود را کنار بگذاریم، عمه شدن اتفاق خاصی ست. برای من بسیار لذت بخش و دوست داشتنی بود و همیشه از به دوش کشیدن این سمت احساس خوبی دارم! از حدود7 سال پیش میخواستم درمورد این حسم پست بگذارم! دلیل دیر نوشتنم هم این است که هروقت دست به قلم می شدم می دیدم انگار نمی شود تمام احساس شیرینم را توی قالب کلمات بیاورم.اما گذشت تا امروز که من صاحب دو برادرزاده هستم.دنیای عزیزم که هشت ساله است و تمام کارهایش من را یاد بچگی خودم می اندازد.مثل بچگی های من عاشق این است یک میکروفن دستش بدهند، شعر بخواند، دکلمه و قرآن.اعتماد به نفسش برای اجرا در حضور درجمع من را یاد خود کودک و نوجوانیم می اندازد که توی تمام مراسم مهد و مدرسه مجری بودم و قصه گو.وقتی دنیا توی مراسم جشن تکلیفش دکلمه می خواند دلم برای خود قدیمیم تنگ شد... 

و من عمه یک موجود کوچک دوست داشتنی 8 ماهه هم هستم.دخمل داداشی با لبها ، دستها، پاهای کوچولو و دو چشم مشکی و گرد که براق هستند و به من زل می زنند و با م‍ژه های بلند تزیین شده اند و من عاشق نگاهشان هستم.

از تفریحاتم در خانه پدری این است که پنجره نورگیر را باز بگذارم و دراز بکشم روی تختم و صدای دنیا را بشنوم که با خواهر کوچکش حرف می زند و او ادا بدا می کند و یا قهقهه میزند و یا نق می زند و عن قریب من ِ عمه ای که عاشق برادر زاده هایم هستم از چنین تفریحی محروم میشوم و عروس شدن جدایی ها هم دربردارد که شیرین نیستند...

۲ نظر ۲

عروسی

دیشب در خانه ی پدری جلسه ای اضطراری و فوق العاده با موضوعیت نجات و حفظ منافع برخی از اقوام دور و نزدیک، دوستان، همسایه ها و  حتی هم محله ای ها برگزار شد.اینجانب ضمن اظهار نگرانی برای وضعیت اسف بار این افراد اذعان داشتم باید وقت را غنیمت شمرد و هرچه سریع تر به یاری این جمع شتافت! آقای شوهر نیز بر این امر صحه گذاشت که چند ماهی ست نامبرده گان از خواب و خوراک افتاده اند، پای چشم هایشان گود رفته و دلشان خون شده است! من که دیگر عذاب وجدان امانم نمی دهد! دیگر سزاوار نیست و خدا را خوش نمی اید که ایشان هر صبح و شب با این دغدغه بسر برند که ""  پس کی ما عروسی می کنیم؟!! ""

من و آقای شوهر(دو زوج مردمی) و اولیاء بنده که خود در محضر چنین جماعتی یک عمر خاک صحنه خورده اند مصمم شدیم که در طول یک تا سه ماه اینده مرا به هر زوری هست روانه خانه بخت کنیم!

 تا آن زمان برای ایشان از درگاه خداوند منان صبر و طول عمر مسئلت میدارم،باشد که آرزو بر دل نمیرند!



۳ نظر ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان