متحیرم چه نامم؟!

/ جایش همیشه بالای گود است، می نشیند بالا و مدام غر می زند که آهای لنگش کن! خودش بلد نیست فرزندش را تربیت کند ان وقت از خروس همسایه تا شهردار فلان شهر را به رگبار تهمت و ناسزا می بندد.اینکه ما آدم ها کی می خواهیم بفهمیم همیشه باید از خودمان شروع کنیم تا محله، جامعه اصلاح شود سوالی ست که هیچ وقت جوابش را پیدا نکردم!

// مومن بودنش را فقط محصور کرده به چهاردیواری به نام مسجد.آخر آنجا خانه خداست اما باقی عالم منهای مسجد که محضر خدا نیست! آخ که هر روز چه زبان های سرخی را می بینیم که سرهای سبز خویش را به باد می دهند!

///خدایا تو خود گفته ای که آدم اگر قدرت سازندگی ندارد باید از هرجا و هرکس و هرچیزی که از تو دورش می کند هجرت کند، خدایا هجرت جانانه ام آرزوست.

//// فکر می کردم فقط من این خصلت را دارم که وقتی در امور معنوی ته دلم حتی یک اپسیلون از کارخودم راضی می شود دقیقا بعدش توفیق انجام آن کار را ازدست می دهم!  فهمیدم این تقریبا عمومی ست بین آدم هایی که هنوز خودساخته نشده اند.یعنی به محض اینکه لحظه ای برای ترفیع روح شان تلاش می کنند غرور مانع آنها می شود و این خیلی خیلی سخت است که میان خود و خدا هم متواضع باشی): !

/////عاشق بودن پیشه ی خوبی ست.گرچه پیشه رندان بلاکش باشد اما خب آمده است که مزایا و پاداشش با کرام الکاتبین است(: ! پیشه تو این است که خوشحال باشی چون آنکه دوستش داری خوشحال است،غمگین باشی چون آنکه دوستش داری غمگین است و بکوشی شادمانش کنی و این تلاش حسابی می چسبد به تو وقتی نتیجه می دهد و می توانی برای لحظه ای کوتاه هم که شده لبخند به لب کسی بنشانی که خب دوستش داری دیگر.عاشق باشید!

۱ نظر ۱

قرار ملاقات

"برداشت دلخواه"

یک لحظه از پشت پنجره کافه می بینمش.نزدیک تر که می شوم صدایش را می شنوم.با خنده و هیاهو گرم صحبت با گلی ست.قرار ملاقات را گلی گذاشته،جلفا توی شربت خانه فیروز.کافه ای با شمایل قدیمی و رنگی  که به من آرامش می دهد.مثل همیشه چادر سر کرده ام و حواسم جمع بوده مانتو و کیف و روسری ام تناسب داشته باشد.دست هایم یخ کرده اما لبخندی عمیق روی لبهایم نشسته، لبخندی به عمق رفاقت های پاک کودکانه قدمت دار که شاید بوی کهنگی گرفته اند. دست برده ام میان تقویم گذشته های دور زندگی ام و صفحه های بیست سال پیش را نشانه گرفته ام.دبستان بهشت بود،بعد دبستان ستاره، همکلاسی شدن با دختری که توی کافه نشسته و بی خبر از قرار با من مشغول صحبت است.آن روزها نقاشی ها،هدیه ها، عکس ها و از همه دوست داشتنی تر کارت پستال های دست ساز بودند ک دوست داشتن مان را توی دلشان نگه می داشتند و دلهای ساده ما را به هم نزدیک می کردند.با هم برای مدرسه شعر می گفتیم و حسابی می خندیدیم.بچه های 10 ساله برای مدرسه شعر طنز بگویند آن هم پنچ صفحه خط کشی نشده یعنی یک چیزی توی  وجودشان هست به نام طبع خوش.ما حسابی باهم خوش بودیم.من انشا می نوشتم و تو از من می خواستی برای تو مادرت بخوانمش و بعد یادگاری برمیداشتی برای خودت،تو نقاشی می کشیدی دو تا قلب و بعد با سنجاق قفلی آنها را بهم وصل می کردی و بالایش می نوشتی ما دوتا هیچوقت از هم جدا نمی شویم و شدیم اتفاقا! امروز بعد از شانزده سال خودم هم دقیق نمی دانم چرا دلم خواسته غافلگیرت کنم! تو بعد از دیدنم زود می شناسیم و جیغ کوتاهی می کشی و بغلم می کنی.تو دختر زیبا، شیک و با استعدادی هستی که در عین حال هنوز ساده ای، ساده مثل قدیم ها.با من از آسمان تا زمین تفاوت نداری، فکرت، سبک زندگیت، تیپت تفاوت چندانی با من ندارد.دختری ساده هستی که تمام شهر تو را با نام کوچکت نمی شناسند.امروز عصر کسی سر یک میز ما را ببیند از تفاوت ظاهرمان متعجب نمی شود.تفاوت ما مثل بچگی قد بلند من و قد کوتاه توست، نقاشی خوب تو و انشای خوب من.ما دو تا از دو دنیای متفاوت نیستیم، تو هنوز مهربانی و از این قرار ذوق می کنی و مثل قبل خیلی دوستم داری!


"آنچه گذشت..."

قبل رسیدنم، تلاش برای دیدن دوست دبستانم آن هم بعد از شانزده سال وقت تلف کردن به نظرم آمد ولی در عین حال هیجان داشتم.من و گلی زودتر به کافه رسیدیم و میزی  را انتخاب کردیم.قرار ملاقات را گلی گذاشته بود،جلفا توی شربت خانه فیروز.کافه ای با شمایل قدیمی و رنگی  که به من آرامش می داد.مثل همیشه چادر سر کردم و حواسم جمع بود مانتو و کیف و روسری ام تناسب داشته باشد.دست هایم یخ کرده بود اما لبخندی عمیق روی لبهایم نشسته بود، لبخندی به عمق رفاقت های پاک کودکانه قدمت دار که شاید بوی کهنگی گرفته اند. دست برده بودم میان تقویم گذشته های دور زندگی ام و صفحه های بیست سال پیش را نشانه گرفته بودم.دبستان بهشت بود،بعد دبستان ستاره، همکلاسی شدن با دختری که توی کافه منتظرش نشسته ام  و او بی خبر از قرار با من  است.چند دقیقه ای گذشت و یاسمن آمد.سرش را توی کافه چرخاند و نگاهش از من رد شد و من را نشناخت.امروز بعد از شانزده سال خودم هم دقیق نمی دانم چرا دلم خواسته بود غافلگیرش کنم! وقتی دید به او زل زدم فورا جلو آمد،اسمم را صدا زد و  همدیگر را بغلم کردیم.چشمهایش برق می زدند و می گفتند که حسابی غافلگیر شده است.همان دختر زیبا، شیک و با استعداد بود و  اتفاقا ساده بود مثل سابق!  من از ظهر رفته بودم خانه پدری نقاشی ها و کارت پستال های یادگاری را از انباری درآورده بودم.یکی یکی انها را به یاسمن نشان می دادم.با ذوق نقاشی ها را تماشا می کرد.کارت پستال های دست سازش را می دید و مدام می گفت من هم همه یادگاری ها را دارم .شعر طنزی که برای مدرسه سروده بودیم را شروع کرد به خواندنش.او هم نظرش بود که ان روزها چقدر باهوش و خوش فکر بوده ایم.یاسمن از یادگاری ها عکس گرفت و وقتی مادرش تماس گرفت با ذوق از غافلگیریش تعریف کرد و مادرش خواست با من صحبت کند.من بین صحبت های صمیمی او غرق شده بودم.عکس دونفره گرفتیم و با اصرار مادرش برای او فرستاد.امروز با این قرار کودک درونم کیفش کوک شده بود. از جدایی ها حرفی نشد.سوالی نپرسیدم و حرفی نزدم  که تفاوت هایمان به چشم بیاید.شاید هم خوشبختانه آنقدر توی بهت و هیجان بودیم که تفاوت ها فراموشمان شد.دیدار امروز خاطره ای قدیمی بود انگار که بین تقویم امسال پیدا شده باشد...

۰ نظر ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان