گر بنده باشی بُرده ای!

چند ماهی هست که یک مرد مسنی که سابقه 30 سال و اندی حسابداری داره،تحصیل کرده است و رزمنده هم بوده شده یکی از همکارانم.تقریبا هفته ای یکبار برای رسیدگی به امور دارایی شرکت پیش ما میاد و ساعتهای پنجشنبه رو با گپ و گفت باهاش میگذرونیم.اولین باری که دیدمش انقدر انرژی مثبت با خودش آورد که مصاحبت باهاش برام دوست داشتنی شد.اولین باری که باهم سر موضوعات کاری حرف زدیم توجه منو به خوش جلب کرد.کم کم سر موضوعات اعتقادی و اجتماعی و اخلاقی و خلاصه هر بحثی که پیش میومد استدلالش و نحوه سوال  وجوابهاش باعث شد که ناخودآگاه هربار یه نکته ای توی حرفاش برام مهم بشه و قابش کنم و بهش فکر کنم.آدمهای عادی ولی خوشرو و درستکار مذهبی گاهی میتونن خیلی بیشتر از کتابهای خاص یا آدمهای مذهبی خاص به ذهنمون سرنخ بدهند.توی دنیایی که شعار و ریا بیداد می کنه گاهی حرفهای خیلی ساده اما خالص به دل می نشینند لاجرم،شاید چون از دل برآیند:) .

آقای قاف یک روز که اومد تمام هیکلش بوی بنزین می داد و تعریف کرد درحال بنزین زدن شیلنگ از دستش دررفته و کلی خندید که اتفاقا امروز یه ادکلن جدید زده بوده و به زبان شیرین خودش میخواسته باهاش پز بده.خدا رحمش کرده که عینکش رو زده بوده و چشمهاش آلوده نشدند.از همین اتفاق ساده حرفهامون گل کرد راجع به اینکه هربار اتفاقی برامون می افته ریشه اش از کجا آب میخوره؟!

بعد از سوالهای من و همکارم، که قبلا ذکر شرش رفته بود،آقای قاف گفت: هربار اتفاقی برام بیفته به این فکر می کنم که کجا چه کار اشتباه یا گناهی مرتکب شدم که این بلا سرم اومده. گفتم: میگن در زمان هر پیشامدی دو حالت متصوره: یا اینکه پیرو ارتکاب گناهی این بلا پیش میاد یا امتحان الهی ست! از کجا بفهیم کدومشه؟ پیرمرد خنده ای کرد  و گفت:چه فرقی داره؟ باید بنده باشیم! بعد گفت: بلاهای دنیایی چه کوچیک و چه بزرگ، اگه عقوبت گناه باشند که باید خوشحال باشیم چون همین جا تنبیه شدیم و تنبیه سخت و بعضا غیرقابل تحمل و تصور نکردنی آخرت در انتظارمون نیست ،اوسا کریم تخفیف داده  و اینطوری ما بُردیم و اگر هم بلاها امتحانهای سخت الهی اوسا کریم باشند که برای ترفیع باید تحمل کنیم و صبوری تا اونها رو پاس کنیم، در هر حال سرمنشا قضیه خوشاینده، ما برُدیم...!

۰ نظر ۱

تو فکر کن خوبم

احساس مرگ دارم.کمتر وقت و حوصله نوشتن هست اصلا گاهی نیست.گذشته گذشته که تب نوشتن حس و حال خوش هر روزم بود.دارم به هر نحوی شده دنیا رو خوب می گذرونم ولی این خوب بودن اوضاع درست مثل سطح زلال و آروم یه رودخونه میمونه،ته رودخونه و عمق بع از یک وجبی  سطح رودخونه حتی، پر از مشکلاتیه که نمیدونم چطوری حل میشن و دائم دارند به من یادآوری می کنند که ‌آینده بسیار سختی پیش رو خواهم داشت.اگه به معجزه و کسی که تحمل این روزهام رو می بینه همین اعتقاد نصفه و نیمه رو هم نداشتم الان مصداق واقعی همون دیوونه ای بودم که توی دارالمجانین فقط فریاد میزنه وخب مگه میتونه با هر فریادی اشک نریزه!

دکتر لطیفی میگه مثل یه فنری شدی که داره فشرده و فشرده میشه و هر لحظه امکان رهاشدنش هست!!

دارم ادای آدمهای موفق و خوشحال رو درمیارم دارم تحمل می کنم،تحمل می کنم و چنگ می زنم به همه ی کسان و چیزهای خوشایندی که روزی منو به وجد می آوردند،ولی بی فایده است.اینجا افتادن دوتا اتفاق مفروضه: اون چیزها و اون آدمها ماهیتا اون چیزها و اون کسانی نبودند ک فکر می کردم هستند، یا الان دیگه نیستند ، و یای بعدی که نمیخوام حسابش کنم اینه که من دیگه من سابق نیستم...

۱ نظر ۱

می نویسم تا هیچ

دقیقا بعد از یک ساعت و اندی از نوشتن این پست من به طور معجزه آسایی آرشیوم رو  یافتم.مرسی خداجون...! و هم مرسی بلاگفا!:)

روزهایی بود که انگشتانم را بی محابا روی کیبورد می گذاشتم و فقط فکر می کردم و به انچه روی صفحه می آمد فکر نمی کردم.وقتی که حسابی دل و ذهنم خالی می شد و سبک می شدم و نوشتن سیرابم می کرد، دکمه ثبت مطلب را می زدم.خاطرات من، احساسات من و فکرهایم صفحه ای ساخته بودند بنام فلسفه های لاجوردی.تولد این صفحه مقارن با 19 سالگیم بود.ان روزها باشور و شوق می نوشتم،خیلی پیش امد که با اشک پست گذاشتم، بارها با هیجان و شادی غیرقابل وصف.می نوشتم از خاطراتی که عمقش را کسی نمی دید،حرف هایی که هیچ وقت جرات بلند گفتنش را با خدا نداشتم،بی مهری ها،مهرهایی که شادمان بودم،بهارهای عاشقانه،به سوگ نشستن ها و ... .

توی صفحه ام رفتم و آمدم و نوشتم که شکست خوردم،کوچک شدم برابر آسمان،بی امید مردم،تا باز توکل کردم ،مدد خواستم،دعا کردم،عاشق شدم،...بی صبری کردم،....عاشق ماندم،کمی بزرگ شدم و یاد گرفتم صبوری کنم تا عاشق بمانم.نوشته هایی از لحظه لحظه بهترین و ناب ترین و صادق ترین روزهای عمرم توی دل وبلاگ فلسفه های لاجوردی ثبت شد و امروز...

با اینکه نوشتن توی بلاگفا اسان بود، بی دردسر و بی دنگ و فنگ.اما ... از صمیم قلب می نویسم لعنت به بلاگفا که ارشیو 8 ساله ام را بلعید!  + آرشیو یک عالم آدمی که نوشتن را دوست دارند!


۳ نظر ۱

در مثل مناقشه هست

یه همکاری دارم که تمام مدتی که سرکار هستم باهام در رابطه است در حالیکه  باهاش زیاد وارد رابطه نمیشم! هر لحظه از ساعت کاری اگه یکم نگاهمو از مانیتور بالاتر ببرم باش چشم تو چشم میشم.یک دختر حسابدار که کلا استدلال هاش جالب و لج درآره و بی اندازه زیر پوستی معتقده که در مثل مناقشه هست! بسیار سخنور و سخن پرانه و  اون دسته از مسایلی که کلا نباید از روی ادب گفته بشه رو صریح و بی پرده میگه و به پای صداقت خودش میگذاره.کلا باهاش خوشحال نیستم دیگه و تقریبا مجبورم شنونده اتفاقاتی که دیشب هر روزی توی گروه لاین شون میفته باشم و از نحوه امرارمعاش، روش مهمانی دادن و مهمانی رفتن  و لباس پوشیدن و خلاصه نظرات و عقاید و خاطرات و زندگینامه خانواده درجه دومش و دایره دوستانش مطلع بشم  و بخصوص راجع به موضوع بی سر و سامان و چند وجهی و پرحاشیه ازدواج و انتخاب همسر مناسب(یعنی کسی که توی بانک کار بکنه و ترجیحا پسر اون اقایون رئیس و رؤسا باشه) منو وارد گود بحث می کنه  و وقتی تمام مثل ها و نظریاتش تموم شد منتظر نظر من میمونه که اگه تایید کنم که اصولا هم مورد تاییدم نیست، برخلاف تصور باز دست منو به زور میکشه و به چالش میکشونه و شعاع دایره ی بحث وسیع تر میشه! حالت بعدی اینه که من تاب نیارم و نتونم سکوت کنم و نظر خودمو ابراز نکنم و حرفی خلاف نظریاتش بزنم ، اونوقت منو انقدر توی گود بحث تاب میده  و میچرخونه و می تازه تا من به منتهی الیه شکر خوردن برسم  و گوشهام رو تسلیم شنیدن کنم تا خود خانم با خودش به توافق برسه و توجیح بشه و بحث رو خاتمه بده ....و من سکوت اتاق و ببوسم و به چشمم بگذارم.

۰ نظر ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان