مثه کوه پشت و پناه منی

مثل تماشای متلاشی شدن یه کوه بود، یه کوه استوار و با صلابت،

انگار که هر روزی رو میخوای شروع کنی زل می زنی به این کوه و از استقامتش انرژی میگیری و زندگی شروع میشه...

روبروم نشسته بود،تماشاش می کردم

اشکاش که جاری شد چیزی از بزرگیش کم نکرد ولی مگه آسونه تماشای متلاشی شدن یه ...

خردشدنش رو میدیدم با هر اشک وقتی از سر عجز با تمام ناتوانی که توی وجودش بود گفت: دیگه کم آوردم!



۰ نظر ۱

مهرنوشته

چندروزی هست که به نوشتن فکر می کنم.آدمهایی که نوشتن رو دوست دارند و اهل نوشتن اند،حالا وبلاگ،شعر،خاطره فرقی نداره، وقتی یه چیزهایی از زندگی اونها رو از نوشتن دور کنه اول با اون چیزها مبارزه می کنند،سعی می کنند بازهم بنویسند.بعد کم کم که زور اون چیزهای زندگی بیشتر میشه ،دنبال این هستند که زمان هایی هر چند کوتاه رو بدزدند تا حتی کم بنویسند.اما وقتی این قبیل چیزهای زندگی تعدادشون هم بیشتر می شوند و آدم رو محاصره می کنند یک آن چشم باز می کنی می بینی ای دل غافل نوشتن برات آرزو شده و نویسنده بودن خاطره.آدمهایی که نوشتن رو خیلی دوست دارند کاش از ننوشتن مریض بدحال بشوند،شاید هم شدم! کاش بروند دکتر و یا مشاوره و یا همان دوروبریهایشان برایشان نسخه بپیچند که باید بنویسی تا خوب شوی تا حالت جا بیاید.هی بنویس بعد از خواب یک صفحه ، بعد از غمهایت یک دل سیر، بعد از شادیهایت یه جمله به انضمام یک لیوان آب خنک و قبل از خواب یک خاطره



۱ نظر ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان