مثل تماشای متلاشی شدن یه کوه بود، یه کوه استوار و با صلابت،
انگار که هر روزی رو میخوای شروع کنی زل می زنی به این کوه و از استقامتش انرژی میگیری و زندگی شروع میشه...
روبروم نشسته بود،تماشاش می کردم
اشکاش که جاری شد چیزی از بزرگیش کم نکرد ولی مگه آسونه تماشای متلاشی شدن یه ...
خردشدنش رو میدیدم با هر اشک وقتی از سر عجز با تمام ناتوانی که توی وجودش بود گفت: دیگه کم آوردم!