آبان نوشت

/ خدایا اینکه لبخند مهربان پدرانه ای هست ،حتی اگر مجبور باشم در میان جذبه های خاصش پیدایش کنم، تو را شکر،اینکه اتاق گرمی هست که توی سرمای پاییز گرم شویم و نَچاییم شکر،اینکه سقفی بالای سرمان هست شکر.برای همه نعمت هایی که حواسمان به آن نیست شکرش را بجا آوریم ،شکر.

// روزهای زندگانی من و بابا کنار هم رو به اتمام است، آباد باد خانه پدری که دنج ترین جاست برای استراحت و لم دادن و خواب طولانی...

/// یک دل داشتن و دو دلبر سخته!:|  دو تا مسافر عزیز دارم از کربلا یکی مادر یکی همسر.البته ساک هرکدام پر سوغاتی تر عزیز تر:))

//// در این مدت پیاده روی اربعین در حسرت سفر به کرب و بلا، با بابا می نشستیم پای تلویزیون، هی نگاه می کردیم هی آه می کشیدیم.من اشک یواشکی می ریختم و بابا بلند گریه می کرد چون عازم بود ولی جا ماند و جایش را بخشید به عزیزش، به داداشی... این جمله ی خودم را باز تکرار می کنم که پدرها فرشتگانی هستند که بال هایشان را برای پریدن فرزندانشان پرپر می کنند!

خدا به همه ی بابا ها سلامتی بدهد.لحظه های زندگی با بابا ها را قدر بدانید، هرچند شاید خوش اخلاق یا مهربان یا حامی نباشندیا اعتقاداتشان با شما متفاوت باشد و یا... .خدا نکند روزی برسد که حسرت لحظه ای دیدارشان به دلمان بماند.


۲ نظر ۳

آبگوشت زندگی

وارد آپارتمان که می شوم چادر و بند و بساطم را روی مبل ولو می کنم و نگاهی به دور و بر می اندازم و دو دوتا چارتا می کنم ببینم کارها تا وقت آمدن آقای شوهر تمام می شود یا نه.به صرافت می افتم که دوتا غذا بپزم بلکه کارم سبک تر شود و نخواهیم این سر و آن سر خانه ی مامان هایی که بچه هایشان را لوس بارآورده اند لنگر بیندازیم.کلا از مهمانی زیاد خوشم نمی اید.بگذریم که خانه پدری حال و هوای دیگری دارد و دلم می خواهد برگردم آنجا و فکر کنم تمام این سالهای عاشقی خواب بوده است.البته نه اینکه شیرینی عاشقی گلویم را زده باشد، نه ! ولی خانه پدری و شوخی با بابا و دختر یکی یکدانه بودن و بخور و بخواب  و بگرد و بخندو بنویس و بخوان خب داستان  مهیج دیگری ست! سراغ یخچال می روم  و با خودم می خندم که دختر دست به سیاه و سفید نزده را چه به درست کردن دوتا غذا ان هم توی دو ساعت.دختر خانه  ی بابا که بودم ,وقتی که سالی یک بار ولع می گرفتم اشپزی کنم از بس مامان را سوال پیچ می کردم که چند لیوان اب بس است، اگر بخواهم روغن بیاندازد چند دقیقه زیر غذا روشن باشد و... ، مامان که آشپزی اش قانونمند و حساب شده نیست و بقول خودش دیمی این همه غذای خوشمزه درست می کند، می گفت ولش کن خودم می پزم! حالا که  خانم خانه شده ام برای آَشیانه عشق مان شاغل بودن امان نمی دهد صبح ها تا پیش از ظهر توی رختخواب ولو باشم و بعد بلند شوم و گوشی تلفن را بردارم و راه بیافتم یواش یواش برای خودم جولان بدهم و هی بروم سرگاز و بعد بگویم حالا کو تا ظهر و چند بار قصه کرد شبستری را پشت تلفن برای این و آن از اول به آخر تعریف کنم و چندبار از اخر به اول بشنوم.باید برسم به همین دو ساعت و نشان بدهم این بانو می شود کدبانو هم باشد و برای آقای میم که سرما خورده چیزی بپزم که حالش بهتر شود.شروع می کنم به پیاز پوست کندن و این اولین اشک پیازی در اشپزخانه نوی من است.از آشپزی زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه فلسفه بافی های بی سر و ته ام را بگنجانم وسط خلال های پیاز و تکه های سیب زمینی  و گوشت ، زردچوبه ،نمک و فلفل که توی قابلمه رنگ به رنگ می شوند و هی عکس بیاندازم از هنرنمایی رنگ ها و خام هایی که خرد می شوند و قرار است پخته شوند! مجبورند مثل بعضی آدم ها برای خوشمزه کردن زندگی خودشان را کوچک کنند، از خامی دربیایند، حل شوند و طمع بدهند و عطر بیافرینند.حواسم که جمع می شود می بینم این پیاز بهانه ساز خوبی است، شبیه بعضی آدم های تند و تیز! و خب حسابی به درد می خورد که وقتی دلت تنگ شده و حتی نمیدانی چرا، دلی از عزا دربیاوری و هی فین فین کنی و اشک بریزی!

۳ نظر ۲

عروسی

دیشب در خانه ی پدری جلسه ای اضطراری و فوق العاده با موضوعیت نجات و حفظ منافع برخی از اقوام دور و نزدیک، دوستان، همسایه ها و  حتی هم محله ای ها برگزار شد.اینجانب ضمن اظهار نگرانی برای وضعیت اسف بار این افراد اذعان داشتم باید وقت را غنیمت شمرد و هرچه سریع تر به یاری این جمع شتافت! آقای شوهر نیز بر این امر صحه گذاشت که چند ماهی ست نامبرده گان از خواب و خوراک افتاده اند، پای چشم هایشان گود رفته و دلشان خون شده است! من که دیگر عذاب وجدان امانم نمی دهد! دیگر سزاوار نیست و خدا را خوش نمی اید که ایشان هر صبح و شب با این دغدغه بسر برند که ""  پس کی ما عروسی می کنیم؟!! ""

من و آقای شوهر(دو زوج مردمی) و اولیاء بنده که خود در محضر چنین جماعتی یک عمر خاک صحنه خورده اند مصمم شدیم که در طول یک تا سه ماه اینده مرا به هر زوری هست روانه خانه بخت کنیم!

 تا آن زمان برای ایشان از درگاه خداوند منان صبر و طول عمر مسئلت میدارم،باشد که آرزو بر دل نمیرند!



۳ نظر ۳

اتاق فیروزه ای من

می نشینم روی تختم.زل می زنم به دیوار فیروزه ای اتاقم .دیواری که وقتی خیلی خوشحالم می پرم و بغلش می کنم.دیواری که رنگش آرامم می کند، هیجان زده ام می کند و مثل شکوفه های بهاری شادابم! یادم می افتد وقتی داشتیم برای خانه کاغذ دیواری انتخاب می کردیم دو ماهی طول کشید تا من رنگ مورد علاقه ام را پیدا کنم.حالا چند ماهی ست سر زبان ها افتاده که من را راهی خانه بخت کنند و من این چند ماه وقتی توی اتاقم هستم به این فکر می کنم که چطور دیوار فیروزه ای ام را با خودم ببرم!



۰ نظر ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان