کل یوم عاشورا

استاد وسط حرف های امروزش جمله ای گفت که من را حسابی ترساند!

 به نقل از "آیت ا... بهجت":

                                       همه ما شمر بالقوه ایم!


                                                            


۵ نظر ۳

آبگوشت زندگی

وارد آپارتمان که می شوم چادر و بند و بساطم را روی مبل ولو می کنم و نگاهی به دور و بر می اندازم و دو دوتا چارتا می کنم ببینم کارها تا وقت آمدن آقای شوهر تمام می شود یا نه.به صرافت می افتم که دوتا غذا بپزم بلکه کارم سبک تر شود و نخواهیم این سر و آن سر خانه ی مامان هایی که بچه هایشان را لوس بارآورده اند لنگر بیندازیم.کلا از مهمانی زیاد خوشم نمی اید.بگذریم که خانه پدری حال و هوای دیگری دارد و دلم می خواهد برگردم آنجا و فکر کنم تمام این سالهای عاشقی خواب بوده است.البته نه اینکه شیرینی عاشقی گلویم را زده باشد، نه ! ولی خانه پدری و شوخی با بابا و دختر یکی یکدانه بودن و بخور و بخواب  و بگرد و بخندو بنویس و بخوان خب داستان  مهیج دیگری ست! سراغ یخچال می روم  و با خودم می خندم که دختر دست به سیاه و سفید نزده را چه به درست کردن دوتا غذا ان هم توی دو ساعت.دختر خانه  ی بابا که بودم ,وقتی که سالی یک بار ولع می گرفتم اشپزی کنم از بس مامان را سوال پیچ می کردم که چند لیوان اب بس است، اگر بخواهم روغن بیاندازد چند دقیقه زیر غذا روشن باشد و... ، مامان که آشپزی اش قانونمند و حساب شده نیست و بقول خودش دیمی این همه غذای خوشمزه درست می کند، می گفت ولش کن خودم می پزم! حالا که  خانم خانه شده ام برای آَشیانه عشق مان شاغل بودن امان نمی دهد صبح ها تا پیش از ظهر توی رختخواب ولو باشم و بعد بلند شوم و گوشی تلفن را بردارم و راه بیافتم یواش یواش برای خودم جولان بدهم و هی بروم سرگاز و بعد بگویم حالا کو تا ظهر و چند بار قصه کرد شبستری را پشت تلفن برای این و آن از اول به آخر تعریف کنم و چندبار از اخر به اول بشنوم.باید برسم به همین دو ساعت و نشان بدهم این بانو می شود کدبانو هم باشد و برای آقای میم که سرما خورده چیزی بپزم که حالش بهتر شود.شروع می کنم به پیاز پوست کندن و این اولین اشک پیازی در اشپزخانه نوی من است.از آشپزی زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه فلسفه بافی های بی سر و ته ام را بگنجانم وسط خلال های پیاز و تکه های سیب زمینی  و گوشت ، زردچوبه ،نمک و فلفل که توی قابلمه رنگ به رنگ می شوند و هی عکس بیاندازم از هنرنمایی رنگ ها و خام هایی که خرد می شوند و قرار است پخته شوند! مجبورند مثل بعضی آدم ها برای خوشمزه کردن زندگی خودشان را کوچک کنند، از خامی دربیایند، حل شوند و طمع بدهند و عطر بیافرینند.حواسم که جمع می شود می بینم این پیاز بهانه ساز خوبی است، شبیه بعضی آدم های تند و تیز! و خب حسابی به درد می خورد که وقتی دلت تنگ شده و حتی نمیدانی چرا، دلی از عزا دربیاوری و هی فین فین کنی و اشک بریزی!

۳ نظر ۲

مهرم ماندگار شد

ماه مهر را بخاطر تولدخودم و تولد پاییز دوست داشتم ، بعد هم بخاطر ماه آشنایی با آقای همسر  دوست تر داشتم و مهر امسال یک دلیل موجه دیگر برای دوست داشتنی تر شدن این ماه افزون شد.درست شب عروسی مان مصادف شد با شب تولدم.البته ما کوشیدیم در دقایق نود قبل از محرم مراسم مان را برگزار کنیم.خیلی ها چنین برداشت کردند که این تطابق تاریخ عمدی بوده است.بیشتر دوست داشتم این تطابق تاریخ پیش نیاید چون توی دو ماه متفاوت سالگرد شادمانی بگیری و کادو بهتر از این است که توی دو روز پشت سرهم جشن بگیری و بقیه سال تقریبا بی مناسبت باشی، یا بی مناسبت شاد باشی، اینجوری: :دی!  ابر و باد و مه و خورشید و ملک درکار بودند که کارهای عظیم الجثه ما روبراه بشود.درسته که فلک هم کمک کرد اما ملک این وسط نقش ویژه ای داشت چون خیلی از کارها به طرز شگفت اور و ضرب العجلی درست شدند و ما توانستیم خانه مان را بچینیم و سفره حرف و نقل مردم را برچینیم گرچه این جماعتی که قبلا نقلشان رفت از کول ما پایین نیامده و حتی چندین روز قبل از عروسی سراغ بچه ما را می گرفتند! اشتباه نشود خداحفظ کند چنین فامیل های دور دلسوزی را، اگر نباشند آدم کمتر می تواند به تذهیب نفس بپردازد!:|

بعضی اتفاقات برای آدم شبیه خواب هستند،چه تلخ باشند و چه شیرین، نمی دانم چه خاصیتی دارند که به فکر صاحب اتفاق مثل خوابی می مانند که باوجود رخ دادنشان در زندگی حقیقی باورنشدنی و رویاوارند و هرلحظه احساس می کنی چشمهایت را که باز کنی این قصه تمام شده و به خوابت لبخند خواهی زد.الان در چنین حالتی ام، نمیدانم که من خوابم یا بیدارم!:)

دعا کردم برای همه ی همسن و سالهای خودم و دوستانم که خداوند زندگی متاهلی آرام و پرمهری نصیب شان کند، باشد که در خواب های این چنینی غوطه ور شده و بیدار نشوند.:)

۳ نظر ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان