مرگْ جان

چند روز پیش کتاب رساله لقاء الله را یکی از دوستان بهم داد تا بخوانم.تصمیم گرفتم که چند صفحه ای از کتاب را بلند بلند بخوانم تا بعد بتوانم دوستانم را هم در خواندنش شریک کنم.جالب اینجا بود که چند خطی که میخواندم انقدر نوشته ها تاثیر گذار بود که بغض می کردم و اشکم سرازیر می شد و پرو‍ژه ی ضبط کردن با معضل صدای تو دماغی و فیف فین همراه می شد. دیروز از قضا عموی آقای میم با دنیا وداع کردند و تا ظهر مراسم تشییع و خاکسپاری بودیم.لحظه ای که جنازه را داخل قبر می گذاشتند حس عجیبی داشتم و همش فکر می کردم اگر من بودم...  .  هراس از مرگ یک داستان دارد و اینکه بعد از مرگ و اصلا در لحظه جان دادن چه اتفاقاتی می افتد یک داستان راستان دیگر! دیشب که چند صفحه ی دیگر از کتاب را خواندم بحث رسیده بود به لحظه جان دادن... . از دیشب که حسابی به حال خودم سوگواری کردم که بگذرم (که نمی شود راحتی گذشت) می رسم به اینکه چرا فراموش می کنم که مرگ هست؟ اگر هر لحظه یادم باشد شاید اوضاعم فرق کند...همین را می دانم که دنیا دنگ و فنگ و سرگرمی های پوچ و رنگارنگ و فریبنده زیادی دارد که همگی دست به دست هم می دهند که غافل شوم از اینکه برای رفتن باید آماده باشم!

پ ن:خیلی اتفاقی بازم راجع به مرگ نوشتم!

اوصیکم به خواندن "کتاب رساله لقاء الله"

۰
بانوچـ ـه
۲۱ اسفند ۱۵:۵۸
آبینه جانم سلام :)
پاسخ :
سلام بروی ماهت بانوچه جان
بانوچـ ـه
۲۲ اسفند ۲۰:۰۸
خوبی دختر؟
پاسخ :

خوبم عزیزم.

از مرگ نوشتم فکر کردی حالم خوش نیست؟! :)

بانوچـ ـه
۲۳ اسفند ۱۲:۲۱
نه چون دلم تنگ شده بود و ازت بیخبر بودم پرسیدم :)
کلمنتاین ‌‌
۳۰ مرداد ۲۰:۱۷
به نظرم فکر مرگ خیلی خوبه. باعث میشه سعی کنی از لحظه لحظه زندگیت استفاده کنی. انگار فکر نیستی به هستیت جون میده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان