سه سال پیش که هوایم خیلی بهتر بود و با روزمرگی هنوز زیاد صمیمی نشده بودم وبلاگی گروهی آفریده شد که قرار شد من هم در آن داستان بنویسم.عموما موضوعات دلی و بی مقدمه به سرم می زدند و بداهه ها می شدند داستان کوتاه شاید.یک روز طی جرقه ای که به سرم زد و دلم قنج رفت و قلمم نوشت داستانی بافتم به نام یک جفت دستکش سبز یشمی.گذاشتمش توی آن وبلاگ معدوم و برای خودم آنقدر دوست داشتنی بود که هرچندوقت یکبار می رفتم می خواندمش! توی وبلاگ خودمم هم فقط لینکش را گذاشته بودم.تا اینکه......بلاگفا آنچنان شد که نباید:(! بعد از این اتفاق من خیلی از نوشته هایم را پیدا کردم و تقریبا همه داستان هایم را اما یک جفت دستکش سبز یشمی من هیچ وقت پیدا نشد و توی فایل های خصوصی خودم هم پیدایش نکردم.دلم خیلی برایش تنگ شده برای تک تک جملاتی که با اشتیاق و احساس نوشته بود، برای بداهه ای که عاشقانه و حماسی بافته بودمش.تم اصلی اش را یادم هست اما رغبت نمی کنم دوباره بنویسمش چون فکر می کنم دیگر خوب و دوست داشتنی مثل قبل بافته نمی شود.اولین جمله اش شاید این بود: نشسته بودم و به عشقش می بافتم رج به رج...
کاش یک روز یک جایی پیدایش کنم، یا یک نفر برایم پیدایش کند!:(