روزمرگی

این که در روزهایی از سال دلت بخواهد بی وقفه بنویسی و روزهایی از سال با فکر شلوغ و دل پر خیال نوشتن به سرت نزند را اسمش را می گذارم دیوانگی ادواری.و این دیوانگی چه خوش است! خوب نه خوش است.یاد آهنگ سنتوری افتادم که میگفت: من با تو خوشم تو خوشی با دل من، از دست من و تو غصه ها خسته میشن... خداییش غصه ها هم خسته میشوند؟ مشکلات که نه،جان سگ دارند نمی میرند و از بین نمی روند بلکه از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شوند.اوج دیوانگیم بر میگردد بر دوره های بیست و چندسالگی ام.چه شب هایی که توی بلاگفا صبح می شد و چه روزهایی که از ذوق نوشتن تمام کارهایم روی هم می ماند و بعد از پست گذاشتن و سر زدن به همه ی رفقای مجازی (که حالا دیگر با جستجوی ادرس وبلاگشان با جمله چنین ادرسی موجود نمی باشد مواجه می شوی)حسابی شنگول می شدم.دلم برای این حال خوش و همان دیوانگی لک زده است.حال و روز این روزهایم چنین است که از صبح فقط وقت می کنم برای خودم توی ذهنم بنویسم،پرده ها را کنار می زنم و نور را می نشانم لب پنجره نزدیک میز صبحانه و می خوانم:...

به آفتاب سلام که باز می شود آهسته بر دریچه صبح! مشغول چیدن میز صبحانه میشوم که همسری می آید و می گوید صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن! صبحانه را ایستاده میخورم و میروم کز خویشتن بیرون شوم، میروم سرکار: آنجا که بیگانگی عادت آشناهاست!

من خزان جاودانه پشت میز،یک جهان ترانه‌ام شکسته در گلو ...زمان کش می آید اما هر طور شده صبح به ظهر می رسد.من مدتهاست می دانم که انگشتانم برای رفاقت با دکمه های ماشین حساب ساخته نشده اند! 

بعداز ظهر می برم به آشیان خود پناه .دلخوشم به پنجره های جنوبی و شمالی و غربی خانه، دلخوشم به پنجره هایی که باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ. تا وقتی که بوی غذا توی خانه بپیچد و همسری برگردد من دلخوشم به گلدان های رنگی ام، نزدیک به شش بار که انگشتان دستانم را بشمارم گل دارم و گلدان .گل گلدان هم عالمی دارد،شاخ و برگ و چم و خمی دارد.من هم معتقدم شعر هیچ فرقی با گلدان لب پنجره ندارد، همین است که تا شب با شعرهایم از تنهایی لذت می برم.


پ.ن:خمیده نوشت ها از شاعران خوش ذوق.




۰ نظر ۱

منِ قلب

عاقل باش قلبِ من

خسته ای دیگر

کندتر از پیش می زنی!




پ:از کتاب خاطره ای در درونم است

۳

قرار ملاقات

"برداشت دلخواه"

یک لحظه از پشت پنجره کافه می بینمش.نزدیک تر که می شوم صدایش را می شنوم.با خنده و هیاهو گرم صحبت با گلی ست.قرار ملاقات را گلی گذاشته،جلفا توی شربت خانه فیروز.کافه ای با شمایل قدیمی و رنگی  که به من آرامش می دهد.مثل همیشه چادر سر کرده ام و حواسم جمع بوده مانتو و کیف و روسری ام تناسب داشته باشد.دست هایم یخ کرده اما لبخندی عمیق روی لبهایم نشسته، لبخندی به عمق رفاقت های پاک کودکانه قدمت دار که شاید بوی کهنگی گرفته اند. دست برده ام میان تقویم گذشته های دور زندگی ام و صفحه های بیست سال پیش را نشانه گرفته ام.دبستان بهشت بود،بعد دبستان ستاره، همکلاسی شدن با دختری که توی کافه نشسته و بی خبر از قرار با من مشغول صحبت است.آن روزها نقاشی ها،هدیه ها، عکس ها و از همه دوست داشتنی تر کارت پستال های دست ساز بودند ک دوست داشتن مان را توی دلشان نگه می داشتند و دلهای ساده ما را به هم نزدیک می کردند.با هم برای مدرسه شعر می گفتیم و حسابی می خندیدیم.بچه های 10 ساله برای مدرسه شعر طنز بگویند آن هم پنچ صفحه خط کشی نشده یعنی یک چیزی توی  وجودشان هست به نام طبع خوش.ما حسابی باهم خوش بودیم.من انشا می نوشتم و تو از من می خواستی برای تو مادرت بخوانمش و بعد یادگاری برمیداشتی برای خودت،تو نقاشی می کشیدی دو تا قلب و بعد با سنجاق قفلی آنها را بهم وصل می کردی و بالایش می نوشتی ما دوتا هیچوقت از هم جدا نمی شویم و شدیم اتفاقا! امروز بعد از شانزده سال خودم هم دقیق نمی دانم چرا دلم خواسته غافلگیرت کنم! تو بعد از دیدنم زود می شناسیم و جیغ کوتاهی می کشی و بغلم می کنی.تو دختر زیبا، شیک و با استعدادی هستی که در عین حال هنوز ساده ای، ساده مثل قدیم ها.با من از آسمان تا زمین تفاوت نداری، فکرت، سبک زندگیت، تیپت تفاوت چندانی با من ندارد.دختری ساده هستی که تمام شهر تو را با نام کوچکت نمی شناسند.امروز عصر کسی سر یک میز ما را ببیند از تفاوت ظاهرمان متعجب نمی شود.تفاوت ما مثل بچگی قد بلند من و قد کوتاه توست، نقاشی خوب تو و انشای خوب من.ما دو تا از دو دنیای متفاوت نیستیم، تو هنوز مهربانی و از این قرار ذوق می کنی و مثل قبل خیلی دوستم داری!


"آنچه گذشت..."

قبل رسیدنم، تلاش برای دیدن دوست دبستانم آن هم بعد از شانزده سال وقت تلف کردن به نظرم آمد ولی در عین حال هیجان داشتم.من و گلی زودتر به کافه رسیدیم و میزی  را انتخاب کردیم.قرار ملاقات را گلی گذاشته بود،جلفا توی شربت خانه فیروز.کافه ای با شمایل قدیمی و رنگی  که به من آرامش می داد.مثل همیشه چادر سر کردم و حواسم جمع بود مانتو و کیف و روسری ام تناسب داشته باشد.دست هایم یخ کرده بود اما لبخندی عمیق روی لبهایم نشسته بود، لبخندی به عمق رفاقت های پاک کودکانه قدمت دار که شاید بوی کهنگی گرفته اند. دست برده بودم میان تقویم گذشته های دور زندگی ام و صفحه های بیست سال پیش را نشانه گرفته بودم.دبستان بهشت بود،بعد دبستان ستاره، همکلاسی شدن با دختری که توی کافه منتظرش نشسته ام  و او بی خبر از قرار با من  است.چند دقیقه ای گذشت و یاسمن آمد.سرش را توی کافه چرخاند و نگاهش از من رد شد و من را نشناخت.امروز بعد از شانزده سال خودم هم دقیق نمی دانم چرا دلم خواسته بود غافلگیرش کنم! وقتی دید به او زل زدم فورا جلو آمد،اسمم را صدا زد و  همدیگر را بغلم کردیم.چشمهایش برق می زدند و می گفتند که حسابی غافلگیر شده است.همان دختر زیبا، شیک و با استعداد بود و  اتفاقا ساده بود مثل سابق!  من از ظهر رفته بودم خانه پدری نقاشی ها و کارت پستال های یادگاری را از انباری درآورده بودم.یکی یکی انها را به یاسمن نشان می دادم.با ذوق نقاشی ها را تماشا می کرد.کارت پستال های دست سازش را می دید و مدام می گفت من هم همه یادگاری ها را دارم .شعر طنزی که برای مدرسه سروده بودیم را شروع کرد به خواندنش.او هم نظرش بود که ان روزها چقدر باهوش و خوش فکر بوده ایم.یاسمن از یادگاری ها عکس گرفت و وقتی مادرش تماس گرفت با ذوق از غافلگیریش تعریف کرد و مادرش خواست با من صحبت کند.من بین صحبت های صمیمی او غرق شده بودم.عکس دونفره گرفتیم و با اصرار مادرش برای او فرستاد.امروز با این قرار کودک درونم کیفش کوک شده بود. از جدایی ها حرفی نشد.سوالی نپرسیدم و حرفی نزدم  که تفاوت هایمان به چشم بیاید.شاید هم خوشبختانه آنقدر توی بهت و هیجان بودیم که تفاوت ها فراموشمان شد.دیدار امروز خاطره ای قدیمی بود انگار که بین تقویم امسال پیدا شده باشد...

۰ نظر ۳

آبان نوشت

/ خدایا اینکه لبخند مهربان پدرانه ای هست ،حتی اگر مجبور باشم در میان جذبه های خاصش پیدایش کنم، تو را شکر،اینکه اتاق گرمی هست که توی سرمای پاییز گرم شویم و نَچاییم شکر،اینکه سقفی بالای سرمان هست شکر.برای همه نعمت هایی که حواسمان به آن نیست شکرش را بجا آوریم ،شکر.

// روزهای زندگانی من و بابا کنار هم رو به اتمام است، آباد باد خانه پدری که دنج ترین جاست برای استراحت و لم دادن و خواب طولانی...

/// یک دل داشتن و دو دلبر سخته!:|  دو تا مسافر عزیز دارم از کربلا یکی مادر یکی همسر.البته ساک هرکدام پر سوغاتی تر عزیز تر:))

//// در این مدت پیاده روی اربعین در حسرت سفر به کرب و بلا، با بابا می نشستیم پای تلویزیون، هی نگاه می کردیم هی آه می کشیدیم.من اشک یواشکی می ریختم و بابا بلند گریه می کرد چون عازم بود ولی جا ماند و جایش را بخشید به عزیزش، به داداشی... این جمله ی خودم را باز تکرار می کنم که پدرها فرشتگانی هستند که بال هایشان را برای پریدن فرزندانشان پرپر می کنند!

خدا به همه ی بابا ها سلامتی بدهد.لحظه های زندگی با بابا ها را قدر بدانید، هرچند شاید خوش اخلاق یا مهربان یا حامی نباشندیا اعتقاداتشان با شما متفاوت باشد و یا... .خدا نکند روزی برسد که حسرت لحظه ای دیدارشان به دلمان بماند.


۲ نظر ۳

آبگوشت زندگی

وارد آپارتمان که می شوم چادر و بند و بساطم را روی مبل ولو می کنم و نگاهی به دور و بر می اندازم و دو دوتا چارتا می کنم ببینم کارها تا وقت آمدن آقای شوهر تمام می شود یا نه.به صرافت می افتم که دوتا غذا بپزم بلکه کارم سبک تر شود و نخواهیم این سر و آن سر خانه ی مامان هایی که بچه هایشان را لوس بارآورده اند لنگر بیندازیم.کلا از مهمانی زیاد خوشم نمی اید.بگذریم که خانه پدری حال و هوای دیگری دارد و دلم می خواهد برگردم آنجا و فکر کنم تمام این سالهای عاشقی خواب بوده است.البته نه اینکه شیرینی عاشقی گلویم را زده باشد، نه ! ولی خانه پدری و شوخی با بابا و دختر یکی یکدانه بودن و بخور و بخواب  و بگرد و بخندو بنویس و بخوان خب داستان  مهیج دیگری ست! سراغ یخچال می روم  و با خودم می خندم که دختر دست به سیاه و سفید نزده را چه به درست کردن دوتا غذا ان هم توی دو ساعت.دختر خانه  ی بابا که بودم ,وقتی که سالی یک بار ولع می گرفتم اشپزی کنم از بس مامان را سوال پیچ می کردم که چند لیوان اب بس است، اگر بخواهم روغن بیاندازد چند دقیقه زیر غذا روشن باشد و... ، مامان که آشپزی اش قانونمند و حساب شده نیست و بقول خودش دیمی این همه غذای خوشمزه درست می کند، می گفت ولش کن خودم می پزم! حالا که  خانم خانه شده ام برای آَشیانه عشق مان شاغل بودن امان نمی دهد صبح ها تا پیش از ظهر توی رختخواب ولو باشم و بعد بلند شوم و گوشی تلفن را بردارم و راه بیافتم یواش یواش برای خودم جولان بدهم و هی بروم سرگاز و بعد بگویم حالا کو تا ظهر و چند بار قصه کرد شبستری را پشت تلفن برای این و آن از اول به آخر تعریف کنم و چندبار از اخر به اول بشنوم.باید برسم به همین دو ساعت و نشان بدهم این بانو می شود کدبانو هم باشد و برای آقای میم که سرما خورده چیزی بپزم که حالش بهتر شود.شروع می کنم به پیاز پوست کندن و این اولین اشک پیازی در اشپزخانه نوی من است.از آشپزی زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه فلسفه بافی های بی سر و ته ام را بگنجانم وسط خلال های پیاز و تکه های سیب زمینی  و گوشت ، زردچوبه ،نمک و فلفل که توی قابلمه رنگ به رنگ می شوند و هی عکس بیاندازم از هنرنمایی رنگ ها و خام هایی که خرد می شوند و قرار است پخته شوند! مجبورند مثل بعضی آدم ها برای خوشمزه کردن زندگی خودشان را کوچک کنند، از خامی دربیایند، حل شوند و طمع بدهند و عطر بیافرینند.حواسم که جمع می شود می بینم این پیاز بهانه ساز خوبی است، شبیه بعضی آدم های تند و تیز! و خب حسابی به درد می خورد که وقتی دلت تنگ شده و حتی نمیدانی چرا، دلی از عزا دربیاوری و هی فین فین کنی و اشک بریزی!

۳ نظر ۲

روزهای شلوغ

/ این روزها گلیم خودم را بهتر از آب بیرون می کشم.با احترام می توانم مقابل آدم های فضولی که طی تحقیقات کثیرشان هنوز موفق نشده ته و توی قضایای زندگی خصوصیم را درآورند بایستم و درمقابل سیل سوالات شان خم به ابرو نیاورم، بلکه با لبهای خمیده و لبخندی ملیح بگویم برای شما چه فرقی داره؟!

// قربان خدا بروم! شاید حکمت ان مع العسر یسرا را تا حدودی درک کرده باشم اما این حکایت نیش و نوش باهم و کنارهم را ملتفت نمی شوم! شادی و غم توام، بغض و خنده ! بیچاره عضلات صورتم!

/// شماره خانه آینده مان را توی گوشیم با عنوان آشیونه عشق ثبت می کنم و الان حس قناری هایی را دارم که مدام آواز می خوانند.

//// در وقت نیاز آدمها دوستان واقعی را می شناسند.آنهایی که همیشه مدعی کمک اند با آنها که واقعا باری از روی دوشت برمی دارند، زبان بازها و صادقان از هم تفکیک می شوند.حسابش را بکنید تمام طول عمر با عمه ات خوب و محترم بوده ای بعد وقتی عمه خانم اسم وسیله ای بی مصرف برای جهیزیه می برند و میگویند حتما باید بخری و تو مخالفت می کنی، ایشان به گریه می افتند و می گویند به من بی احترامی کرده ای! و من و جمع هاج و واج به ایشان نگاه می کنیم که چی شددد؟!! مگه چی گفتم من!؟؟؟

///// باباها فرشتگانی هستند که بال هایشان را برای پرواز و آرزوی فرزندان شان پر پر می کنند! (واژه " بعضی" را به اول این جمله دوست داشتنی اضافه کنید.چون خوشگل بود حیفم اومد تخصیص بزنمش!)

۳ نظر ۲

حرفهای مانده

/ برای اینجا نوشتن اعتماد به نفسم کم شده! سری که وبلاگهای دیگر میزنم می بینم در اشتباهم.اکثر وبلاگدارها می نویسند از هرچه فکرشان را مشغول کرده، فرقی نمی کند کف حمام باشد یا مساله ای که جامعه مبتلا به است! در هر صورت دلم لک زده برای وبلاگ قدیمی ام توی بلاگفا.ساده بود و صمیمی و قریب!  از وقتی آمدم بیان احساس سنگینی می کنم! انگار که فضا برایم سنگین شده باشد و نفسم گرفته.

// کلاس های جدیدی می روم که وقتم را حسابی پر کرده اند.دو فاز کاملا متفاوت دارند،یکی تجربی و هنری و دیگری فکری و فلسفی.امسال را بی آنکه عمدی درکار باشد متفاوت اغاز کرده ام.الان که خوب نگاه می کنم به خودم بها داده ام و درهای پیشرفت را به روی خودم باز کرده ام.انگار که تازه یادم افتاده باید از تک تک استعدادهایم استفاده کنم و شکوفاتر شوم:).

/// دوست داشتن درمان خوبی ست.برای زخم های گونه گون زندگی فقط یک درمان دارم و آن دوست داشتن است، دوست داشتن و داشتن تو، بابا و مامان و... .

//// امروز روی صفحه مانیتور میزکارم این حدیث بود: ( امام هادی می فرمایند: به راستی که حرام افزایش نمی یابد و اگرافزایش یابد برکتی ندارد و اگر انفاق شود پاداشی ندارد و اگر بماند توشه ای به سوی آتش خواهد بود.کافی ج 5 ص 125)


۰ نظر ۱

به نام خداوند سال کهنه و نو

حسم مثل آن روزهایی ست که امتحان داشتم و نصف کتاب  را هم تمام نکرده بودم و اتفاقا دقیقا فصل های راحتی را خوانده بودم که کمتر از ان سوال می دادند ! ساعات آخر آخرین روز کاری سال 94 به کندی می گذرد و من دارم به این فکر می کنم که با چه اعتماد به نفسی رفتم جزو گروه گاهنامه نویسی که قرار شده متنم را که تا الان هیچ ایده و مطالعه ای برایش نداشتم تا 5 فروردین تحویل بدهم!

                                                                                                           آخرین پیش نویس 94

توی سال جدید حوصله سرکار آمدن ندارم.حسم مثل آن روزهایی ست که سرکلاس هیچی از درس نمی فهمیدم، توی خانه، توی اتاقم و توی خاطراتم جا مانده بودم و فقط بر و بر به استاد نگاه می کردم و کاغذ سیاه می کردم و وسط جزوه یک شعر به سرم می زد و تا چشم باز می کردم کلاس تمام شده بود و من شاعر نشده بودم!                         

                                                                                                          اولین پیش نویس 95

۱ نظر ۲

به من بگو چرا؟!!

/ نمیدونم  بعضی اشیا چه سیاست موزمارانه ای دارند که وقتی ازشون تعریف میکنی که خوب کار می کنند و خراب نمیشن ، تصمیم می گیرند خراب بشن و دستت رو بگذارند توی پوست گردو!


// هفته پیش برای خوشحال کردن یه آدمی بلند شدم از غرب شهر رفتم شرق شهر نمایشگاه آثار نقاشی روی پارچه ی اون آدم.یه گلدون گل کالانکولای عنابی هم براش بردم که روحش شاد بشه چون میدونستم خیلی گل دوست داره و توی خونه اش نگه می داره.از قضا کارهاش قشنگ نبودند و با اینکه قصد خرید داشتم چیزی نخریدم.ولی خوشحال بودم که دعوت اون آدم را رد نکردم.با این همه چه حکمتی داشت که توی راه برگرد یه پژو باید توی گردش به چپ بزنه به ماشین من و فرار کنه و وقتی یه خیابون دنبالش میکنم و بوق و چراغ میزنم دربره؟!!


/// اگرچه به بند اول معتقدم  اما از طرف دیگه! تازگی ها هروقت چراغ بنزین ماشینم روشن میشه شروع می کنم کلی ازش تعریف کردن که وسط راه منو نذاره! تاثیرم داره ها! :|


۰ نظر ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان