زندگی جانبی .

داری برای خودت زندگی می کنی.با خوشی ها سرکیف میشوی و ناگهان از غصه ای که جفت پا می پرد وسط شادمانیت رکب می خوری اما صبر می کنی و برای همین زندگی آرام خدایا شکرت می گویی و هی سعی می کنی بخندی و فراموش کنی که با آمدن غصه ی سرزده یکسری تجزیه تحلیل های زندگیت بهم خورده و وصله میزنی هی روزهای خوش را به روزهای آرام خوبی که دغدغه هایت را دم در ورودی خانه جا گذاشته ای و حالا فقط با گلدان های سبز و پنجره هایی که تمام خانه را نور می پاشند عشق می کنی.اما نزدیک تو ،جایی که نفست به ان بند بوده ،زندگی به همین سادگی پیش نمی رود.جریانش انگشت گذاشته بیخ گلوی عزیزانت! اگر تو توانسته ای رکب غصه هایت را ندید بگیری، اگر عمق دردهایت را با امید و توکل کم کرده ای، اگر غصه هایت آنقدر بزرگ نبودند و شده که بین لباس های رنگی و گلهای گلدانها و قفسه های کتابخانه ت گم شان کنی، عزیزت را غم هایش زمینگیر کرده ، امید و توکلش را در اعماق غمش باخته  و غصه اش آنقدر بزرگ است که خودش را گم کرده است.زندگی جانبی مثل وسایل جانبی است که کارت بهشان گیر میکند.به زندگی جانبی هم کار دلت گیر می کند. زندگی عزیزانی که برای حل مشکلاتشان باید انقدر قوی باشی که هوای غمناک خانه شان توی خانه ات نپیچد، باید آنقدر قدر باشی که وقتی در همدردی با ایشان قلبت له شد برای عشقت کم نگذاری و زندگی اصلی ت تعطیل نشود.باید دلت دریا باشد...!

۰ نظر ۰

متحیرم چه نامم؟!

/ جایش همیشه بالای گود است، می نشیند بالا و مدام غر می زند که آهای لنگش کن! خودش بلد نیست فرزندش را تربیت کند ان وقت از خروس همسایه تا شهردار فلان شهر را به رگبار تهمت و ناسزا می بندد.اینکه ما آدم ها کی می خواهیم بفهمیم همیشه باید از خودمان شروع کنیم تا محله، جامعه اصلاح شود سوالی ست که هیچ وقت جوابش را پیدا نکردم!

// مومن بودنش را فقط محصور کرده به چهاردیواری به نام مسجد.آخر آنجا خانه خداست اما باقی عالم منهای مسجد که محضر خدا نیست! آخ که هر روز چه زبان های سرخی را می بینیم که سرهای سبز خویش را به باد می دهند!

///خدایا تو خود گفته ای که آدم اگر قدرت سازندگی ندارد باید از هرجا و هرکس و هرچیزی که از تو دورش می کند هجرت کند، خدایا هجرت جانانه ام آرزوست.

//// فکر می کردم فقط من این خصلت را دارم که وقتی در امور معنوی ته دلم حتی یک اپسیلون از کارخودم راضی می شود دقیقا بعدش توفیق انجام آن کار را ازدست می دهم!  فهمیدم این تقریبا عمومی ست بین آدم هایی که هنوز خودساخته نشده اند.یعنی به محض اینکه لحظه ای برای ترفیع روح شان تلاش می کنند غرور مانع آنها می شود و این خیلی خیلی سخت است که میان خود و خدا هم متواضع باشی): !

/////عاشق بودن پیشه ی خوبی ست.گرچه پیشه رندان بلاکش باشد اما خب آمده است که مزایا و پاداشش با کرام الکاتبین است(: ! پیشه تو این است که خوشحال باشی چون آنکه دوستش داری خوشحال است،غمگین باشی چون آنکه دوستش داری غمگین است و بکوشی شادمانش کنی و این تلاش حسابی می چسبد به تو وقتی نتیجه می دهد و می توانی برای لحظه ای کوتاه هم که شده لبخند به لب کسی بنشانی که خب دوستش داری دیگر.عاشق باشید!

۱ نظر ۱

باقلوا با دوغ

دکتر روانشناس می گفت: باقلوای محبت باشید!

حرفی نیست خیلی هم عالیه!

اما نکته اش اینجاست که بعضی ها با ترشی رویی مثه دوغ، می خورنت!


۱ نظر ۱

آبگوشت زندگی

وارد آپارتمان که می شوم چادر و بند و بساطم را روی مبل ولو می کنم و نگاهی به دور و بر می اندازم و دو دوتا چارتا می کنم ببینم کارها تا وقت آمدن آقای شوهر تمام می شود یا نه.به صرافت می افتم که دوتا غذا بپزم بلکه کارم سبک تر شود و نخواهیم این سر و آن سر خانه ی مامان هایی که بچه هایشان را لوس بارآورده اند لنگر بیندازیم.کلا از مهمانی زیاد خوشم نمی اید.بگذریم که خانه پدری حال و هوای دیگری دارد و دلم می خواهد برگردم آنجا و فکر کنم تمام این سالهای عاشقی خواب بوده است.البته نه اینکه شیرینی عاشقی گلویم را زده باشد، نه ! ولی خانه پدری و شوخی با بابا و دختر یکی یکدانه بودن و بخور و بخواب  و بگرد و بخندو بنویس و بخوان خب داستان  مهیج دیگری ست! سراغ یخچال می روم  و با خودم می خندم که دختر دست به سیاه و سفید نزده را چه به درست کردن دوتا غذا ان هم توی دو ساعت.دختر خانه  ی بابا که بودم ,وقتی که سالی یک بار ولع می گرفتم اشپزی کنم از بس مامان را سوال پیچ می کردم که چند لیوان اب بس است، اگر بخواهم روغن بیاندازد چند دقیقه زیر غذا روشن باشد و... ، مامان که آشپزی اش قانونمند و حساب شده نیست و بقول خودش دیمی این همه غذای خوشمزه درست می کند، می گفت ولش کن خودم می پزم! حالا که  خانم خانه شده ام برای آَشیانه عشق مان شاغل بودن امان نمی دهد صبح ها تا پیش از ظهر توی رختخواب ولو باشم و بعد بلند شوم و گوشی تلفن را بردارم و راه بیافتم یواش یواش برای خودم جولان بدهم و هی بروم سرگاز و بعد بگویم حالا کو تا ظهر و چند بار قصه کرد شبستری را پشت تلفن برای این و آن از اول به آخر تعریف کنم و چندبار از اخر به اول بشنوم.باید برسم به همین دو ساعت و نشان بدهم این بانو می شود کدبانو هم باشد و برای آقای میم که سرما خورده چیزی بپزم که حالش بهتر شود.شروع می کنم به پیاز پوست کندن و این اولین اشک پیازی در اشپزخانه نوی من است.از آشپزی زیاد خوشم نمیاد مگر اینکه فلسفه بافی های بی سر و ته ام را بگنجانم وسط خلال های پیاز و تکه های سیب زمینی  و گوشت ، زردچوبه ،نمک و فلفل که توی قابلمه رنگ به رنگ می شوند و هی عکس بیاندازم از هنرنمایی رنگ ها و خام هایی که خرد می شوند و قرار است پخته شوند! مجبورند مثل بعضی آدم ها برای خوشمزه کردن زندگی خودشان را کوچک کنند، از خامی دربیایند، حل شوند و طمع بدهند و عطر بیافرینند.حواسم که جمع می شود می بینم این پیاز بهانه ساز خوبی است، شبیه بعضی آدم های تند و تیز! و خب حسابی به درد می خورد که وقتی دلت تنگ شده و حتی نمیدانی چرا، دلی از عزا دربیاوری و هی فین فین کنی و اشک بریزی!

۳ نظر ۲

عروسی

دیشب در خانه ی پدری جلسه ای اضطراری و فوق العاده با موضوعیت نجات و حفظ منافع برخی از اقوام دور و نزدیک، دوستان، همسایه ها و  حتی هم محله ای ها برگزار شد.اینجانب ضمن اظهار نگرانی برای وضعیت اسف بار این افراد اذعان داشتم باید وقت را غنیمت شمرد و هرچه سریع تر به یاری این جمع شتافت! آقای شوهر نیز بر این امر صحه گذاشت که چند ماهی ست نامبرده گان از خواب و خوراک افتاده اند، پای چشم هایشان گود رفته و دلشان خون شده است! من که دیگر عذاب وجدان امانم نمی دهد! دیگر سزاوار نیست و خدا را خوش نمی اید که ایشان هر صبح و شب با این دغدغه بسر برند که ""  پس کی ما عروسی می کنیم؟!! ""

من و آقای شوهر(دو زوج مردمی) و اولیاء بنده که خود در محضر چنین جماعتی یک عمر خاک صحنه خورده اند مصمم شدیم که در طول یک تا سه ماه اینده مرا به هر زوری هست روانه خانه بخت کنیم!

 تا آن زمان برای ایشان از درگاه خداوند منان صبر و طول عمر مسئلت میدارم،باشد که آرزو بر دل نمیرند!



۳ نظر ۳

از دماغ فیل نیفتید! (1)

نمی توانم بفهمم چطور بعضی ما آدمها غرور را به محبت ترجیح می دهیم به خصوص در اولین برخوردهایمان! غرور و محبت هرکدام جایی دارند اما در روابط نزدیک خانواده و دوستان  چرا قربانی غرور احمقانه مان بشویم؟! حتی در معاشرت با آدمهای غریبه همه می دانیم که محبت دلچسب ترست و حتی کارگشاتر.غرور بی جا ناشی از گره هایی هست که کم و بیش ممکن است در وجود ما محکم شده و هیچ وقت باز نشده و اغلب کور شدند.به تجربه و جان کندن می دانم وقتی به کسی بارها محبت می کنی و او بارها نمی فهمد سخت است که مجدد مهربان باشی.هنرمند واقعی آن کسی ست که این سختی برایش مثل آب خوردن است.اغلب وقتی از مهربانی کردن سودی نمی بینیم می رویم توی ژست و سرو سنگین می شویم و مغرور.مشکل اصلی این است که ما برداشت مان از این سود چه باشد، محبت دیدن و موردتوجه قرارگرفتن کمترین توقع در روابط معمول ماست.جالب اینجاست که بزرگان می گویند: بدون هیچ چشمداشتی مهربان باش، به عبارتی با این خلق تو هنرمندی!



۰ نظر ۱

مشاوران مسلمان نما 2

پیرزن: حالا خانوم... به نظر شما قدیمی ها بهتر بودن یا جوون های این دوره زمونه؟

خانوم: والا چی بگم؟!( یه نگاه به عروس جوانش کرد و با لحن حق به جانبی): حاج اقای صاد گفتن خرد باد دهان زنی که شوهرش را به نام کوچکش صدا بزنه!

پیرزن: بله صحیح میفرماین!چه روزگاری شد!

ذهن من: شنیده بودم همدیگه را با نامها و القاب زیبا صدا بزنید و سبک صدا نزنید ولی از خرد بودن دهان اونم برای اسم کوچک بکاربردن خبر نداشتم! اصلا چرا با کلمات زیبا و مثبت مشاوره های رایگان مان را در اختیار دیگران قرار نمی دهیم!


پ.ن: کسی حدیثی دقیقا مطابق با فرمایش حاج اقا صاد شنیده؟!


۰ نظر ۲

مشاوران مسلمان نما

پدر دختر 2 ساله: ناز دخترم رو برم، خانوم بابا، عشق بابا و....(چندتا بوسه )

مادر (به اعتقاد خودش مومنه)پدر دختر 2 ساله: انقدر این بچه را بوس نکن لوس میشه!

من(توی ذهنم): این بچه است! 2سالشه! دختره! محبت نبینه از پدرش ...!!!



۰ نظر ۲

قاتل مردها

با اشک به شوهرش التماس می کرد: گریه کن! فکرمی کنی چرا زنها بیشتر مردها عمر میکنند؟!

هق هق امانش نداد...

: چون....چون... دردهای قلب شون را با اشک می ریزند بیرونُ نمیگذارن قلبشون سنگین بشه

... با التماس و اشک: گریه کن نمیخوام بیشتر از تو زنده بمونم!



۲ نظر ۲

قاب تو


اگه قرار باشد یک جمله که می تواند شعر، آیه ، حدیث و ... باشد را با فونت بزرگ نوشته و قاب کنید و جایی از خانه تان نصب کنید که همیشه جلوی چشمتان باشد، آن جمله چیست؟


۱ نظر ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان