بابام - پدرت

در فرهنگ لغت آبینه بابا با پدر فرق می کند، بابا یعنی کسی که بی بهانه بتوانی او را ببوسی و پدر آن کسی ست که برای بوسیدن او باید منتظر عید بمانی آن هم عید نوروز.بابا کسی ست که بتوانی دستهایت را دور گردنش حلقه کنی و بی محابا نشانش بدهی که دوستش داری و پدر یعنی کسی که جرئت نکنی برایش درد دل کنی و رازهایت را بگویی.بابا همان کسی ست که به سوتی های تو می خندد و بعد چپ چپ نگاهت می کند و تو از شرمندگی به قهقهه می افتی و پدر کسی ست که تو باید همیشه مقابلش محکم و عصاقورت داده باشی.بابا همان کسی ست که اگر با دیگران بیش از تو خوش و بش کرد ته دلت زورت می اید و پدر کسی ست که اصولا زیاد اهل خوش و بش با بچه ها نیست.بابا همان کسی ست که وقتی چایی می خواهد با ناز کردن های مردانه خودش و شوخی از مامان چایی می خواهد و پدر همان کسی ست که مامان از ترس شکایت او همیشه چایی اش اماده است.بابا همان کسی ست که با کودک درون تو کارتون می بیند، صدایت می زند که با هم کلاه قرمزی راببینید و بخندید و وقتی فیلم غمگین نشان می دهد یواشکی اشکش در می اید و وقتی از تلویزیون مشهد و کربلا  را می بیند هق هق بلند گریه می کند و پدر همان کسی ست که سر ساعت باید ساکت باشی و کنترل را تقدیمش کنی تا اخبار ببیند و بعد می گوید وقتت را تلف نکن با دیدن تلویزیون.بابا همان کسی ست که می توانی تی شرت او را بپوشی و در آن گم بشوی و کلی با او بخندی و پدر همان کسی ست که می توانی خط اتوی پیراهنش را تضمین کنی تا دلش را به دست آوری.بابا موجودی مهربان و عزیز و دوست داشتنی ست و پدر موجودی بزرگوار و محترم و دوست داشتنی.منِ آبینه عاشق باباها هستم.حالا شما هم چه صاحب بابایی هستید و چه پدرسالارید خوشبختید.برای داشتن ایشان باید هرلحظه شاکر خدا بود و هرلحظه با آنها بودن را باید غنیمت شمرد.به نظر من از همین لحظه بروید فرصتِ داشتنِِ آنها را غنیمت بشمرید!

۳ نظر ۳

سالی دگر رفت و سال نو آمد

این آخرین نوشته 95 است و برای اولین بار است که با گوشی پست میگذارم.در راه مشهدم و در شهر دامغان.باید بگویم ک مثل قدیم (از 85 تا کنون) هنوز عاشق وبلاگ نویسی ام.در طول این چندسال دوستان مجازی خوبی پیدا کردم که اشتیاقم را برای وبلاگداری هر روز بیشتر میکردند اما به مرور در طول این 10 سال دوستی هایم کم و کمتر شد و دوستانم رفتند که رفتند.دیگر مثل قدیم برای ذوق نوشتنم ارزش قایل نیستم و البته این اصلا خوب نیست.کمتر وقت میکنم بیایم و پا به پای ته مانده دوستانم وبلاگ خوانی کنم و بگردم و بنویسم.از طرفی وسواس پیدا کرده ام برای نوشتنم:( خیلی پست ها نوشتم ک هیچ وقت پست نشدند.خلاصه همه این ها را نوشتم که بگویم همچنان دوستان مجازیم را دوست دارم.هولدن،بخاری،خانم لبخند،ثریا وفیلوزوف و دوستان جدیدتر مثل رادیو بلاگ،آقاگل،حریر،اقای بنفش و.... از ته دلم امیدوارم دوستانم سال خوبی را بپایان رسانده باشند و سال بهتر از امسالی پیش رو داشته باشند.

سالی 95 سالی بود پر از اتفاقات جدید و تجربه های نو برای من.سالی که نقطه آغاز دو راه در زندگی من بود.اغاز زندگی مشترک و خداحافظیم از خانه پدری و عضویت در کلاسهای بینش مطهر.هر دو اتفاق موجب شد پا درون دنیایی متفاوت بگذارم که پر از پیشامدهای نو بود.افکار نو،عقاید نو،نگرش نو، احساسات نو،هیجان های نو،سختی های نوی نوی نو و.... برای ماندن و موفقیت در هر دو مسیر صبر،تامل،گذشت،آگاهی و از همه مهمتر عشق لازم دارم.اگر دوست شما هستم مرا هم اضافه کنید به لیست محتاجان دعای خیرتان وقت تحویل سال:) بهم دعا کنیم، برای تمام و کمال بودن در هر مسیری عشق به آن مسیر و هدف آن عزممان را راسخ میکند و پشتمان را گرم.اگر نرسیدیم به مقصدمان هم لااقل تمام خودمان بوده ایم و حتی فراتر.این ارزشمند است! آخر راه را بسپاریم به او،اویی که دعایم این است توی این سال نو پای رفاقتش بایستیم و عشق کنیم. گریه و خنده تون توی این زندگی وانفسا از سر عشق باشه.سال نو بر همه تون مبارکا. 

۴ نظر ۲

با افتخار عمه ام!

اگه تمام بد و بیراه هایی که نثار عمه ها میشود را کنار بگذاریم، عمه شدن اتفاق خاصی ست. برای من بسیار لذت بخش و دوست داشتنی بود و همیشه از به دوش کشیدن این سمت احساس خوبی دارم! از حدود7 سال پیش میخواستم درمورد این حسم پست بگذارم! دلیل دیر نوشتنم هم این است که هروقت دست به قلم می شدم می دیدم انگار نمی شود تمام احساس شیرینم را توی قالب کلمات بیاورم.اما گذشت تا امروز که من صاحب دو برادرزاده هستم.دنیای عزیزم که هشت ساله است و تمام کارهایش من را یاد بچگی خودم می اندازد.مثل بچگی های من عاشق این است یک میکروفن دستش بدهند، شعر بخواند، دکلمه و قرآن.اعتماد به نفسش برای اجرا در حضور درجمع من را یاد خود کودک و نوجوانیم می اندازد که توی تمام مراسم مهد و مدرسه مجری بودم و قصه گو.وقتی دنیا توی مراسم جشن تکلیفش دکلمه می خواند دلم برای خود قدیمیم تنگ شد... 

و من عمه یک موجود کوچک دوست داشتنی 8 ماهه هم هستم.دخمل داداشی با لبها ، دستها، پاهای کوچولو و دو چشم مشکی و گرد که براق هستند و به من زل می زنند و با م‍ژه های بلند تزیین شده اند و من عاشق نگاهشان هستم.

از تفریحاتم در خانه پدری این است که پنجره نورگیر را باز بگذارم و دراز بکشم روی تختم و صدای دنیا را بشنوم که با خواهر کوچکش حرف می زند و او ادا بدا می کند و یا قهقهه میزند و یا نق می زند و عن قریب من ِ عمه ای که عاشق برادر زاده هایم هستم از چنین تفریحی محروم میشوم و عروس شدن جدایی ها هم دربردارد که شیرین نیستند...

۲ نظر ۲

شیوه رندان بلاکش


یکی از حرف های اولی که عاشقی می زند، گذشت است!




۱ نظر ۲

آقای دلتنگی

از کجای این دنیا نگاهم می کنید؟

 من به آسمان نگاه می کنم و حس می کنم نزدیکم هستید

لبخندتان را حس می کنم وقتی که برای هزارمین بار قول می دهم خوب باشم

نگاهتان را حس می کنم وقتی دستم را روی سینه ام میگذارم و قلبم می سوزد

من با خودم فکر می کنم حتما می گویید: آرام باش! دنیا که ماندنی نیست.نگاه و لبخند ما پاسخ دلتنگی های توست.ما را دوست داری؟

نگاه و لبخندتان را حس می کنم که تاییدیه اشک هایم می شوند.

من با خودم فکر می کنم حتما می گویید: ما هم تو را دوست داریم، آرام بگیر...






۲ نظر ۲

یک جفت دستکش سبز یشمی ام کو؟

سه سال پیش که هوایم خیلی بهتر بود و با روزمرگی هنوز زیاد صمیمی نشده بودم وبلاگی گروهی آفریده شد که قرار شد من هم در آن داستان بنویسم.عموما موضوعات دلی و بی مقدمه به سرم می زدند و بداهه ها می شدند داستان کوتاه شاید.یک روز طی جرقه ای که به سرم زد و دلم قنج رفت و قلمم نوشت داستانی بافتم به نام یک جفت دستکش سبز یشمی.گذاشتمش توی آن وبلاگ معدوم و برای خودم آنقدر دوست داشتنی بود که هرچندوقت یکبار می رفتم می خواندمش! توی وبلاگ خودمم هم فقط لینکش را گذاشته بودم.تا اینکه......بلاگفا آنچنان شد که نباید:(!  بعد از این اتفاق من خیلی از نوشته هایم را پیدا کردم و تقریبا همه داستان هایم را اما یک جفت دستکش سبز یشمی من هیچ وقت پیدا نشد و توی فایل های خصوصی خودم هم پیدایش نکردم.دلم خیلی برایش تنگ شده برای تک تک جملاتی که با اشتیاق و احساس نوشته بود، برای بداهه ای که عاشقانه و حماسی بافته بودمش.تم اصلی اش را یادم هست اما رغبت نمی کنم دوباره بنویسمش چون فکر می کنم دیگر خوب و دوست داشتنی مثل قبل بافته نمی شود.اولین جمله اش شاید این بود: نشسته بودم و به عشقش می بافتم رج به رج...



کاش یک روز یک جایی پیدایش کنم، یا یک نفر برایم پیدایش کند!:(

۶ نظر ۲

لبخند تو معجزه اس!

حوصله گردش نداشتم.

بعد از آب تنی تابستانه سمت من آمدی و صدای شادمانی کودکانه ات توی باغ پیچید،

از درخت زردآلو چیدی و با لبخندت بهم تعارف کردی،

نگاهت کردم و شیرینی زردآلوی تازه به دلم نشست!

حوصله گردش نداشتم.

اما

الان این منم که با معجزه لبخند تو میان شاخه های پر از نعمت از آسمون آبی زردآلوی شیرین می چینم و به خدا لبخند می زنم:)



۰

صدا بزن مرا


نزدیک شدن بهار حس خوبی بهم میده، شادی توام با غروری عجیب و خاص و دوست داشتنی:) !



۱ نظر ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان