شبگردی

خم میشم و دستامو به زانوهام می گیرم نفس کم آوردم.خیلی وقته ندویدم.تو از من جلو میزنی و صدای خنده ات میپیچه که: چیه کم آوردی؟  میخندم و میدوم تا بهت برسم.سرما صورتت رو قرمز کرده.دستامو میگذارم به صورتت و لبخند میزنم.دستامو توی دستای بزرگت میگیری و میگی: دیوونه ایا! تو این سرما هوس دویدن کردی! بلند میخندم و میگم: تازه فهمیدی؟!

امشب توی میدان نقش جهان ،ساعت12 شب، توی این سوز و سرما فقط چهار ،پنج تایی دیوونه مثل ما پیدا میشند.انقدر میدویم و بلند میخندیم که سرفه م میگیره.توی ماشین هی سرفه میکنم و تو بیشتر دلواپس میشی  و من میخندم و تو بیشتر از خنده های من تعجب میکنی.خوبه که پابه پام حاضری با دیوونه بازیات خوشحالم کنی.مثه من که حاضرم پابه پات با دیوونه بازیام غمه ت را بخورم! خوبه که درک می کنی دنیامون با همین تکه های کوچیک خوشبختی رنگی میشه !

۰ نظر ۰

سرم خوش باش

عاشق شادی های کوچیک الکی ام،

هرچند کوچیک اند ، هرچند الکی ،

 سرخوشم میکنند بین غم های بزرگ حقیقی!

۱ نظر ۲

به جرم عشق مرا بکش

سخته، خیلی سخته که در عرض یک روز از پنج نفر از عزیزانت بشنوی: اگه مرگ دست خودمون بود الان نبودیم.این خودش یه دلیل بزرگ میشه برای اینکه توی قلبت این جمله پررنگ تر بشه و از همه ی آینه ها فراری بشی.

۰ نظر ۱

بودن بابا

/ وقتی در رو به روش باز می کردی دستش پر گلدون بود، گلدونای کوچیک کوچیک،کاکتوس های جورواجور.صدا میزد بابا...از توی ماشین چند تا گلدون بزرگ خالی هست بیارین.عصر که میشد بساط گل و گلکاری رو راه می انداخت و صدای شادی و خنده ش توی راه پله ها و حیاط می پیچید و سر ذوق مون می آورد و مامان باز زیرلبی می گفت این همه گل میخوایم چیکار؟  هر هفته با چند تا گلدون تازه و گلهای جدید و کوچیک که قرار بود خودش بزرگشون کنه خونه رو زنده می کرد.چند روزی هست بچه کاکتوس ها  توی گلدونای کوچیک گوشه اشپزخونه کز کردن و صدای خنده نه توی راهرو میپیچه  و نه وقتی در رو باز می کنی خبری از باباگلی هست!

// ساعات کاری ساعاتی ست که مثل آدم کوکی ها هستم،با برنامه ریزی از پیش تعیین شده، صامت و ساکت .همکارم که در قبال سخنرانی هایش استقبال بی شکوه و سرد منو میبینه میگه:ایران جزو ده کشور غمگین دنیاست،سرانه شادی توی ایران خیلی پایینه!

/// خدا روشکر تو هستی، غمم رو میبینی، غرغر هامو گوش می کنی و میگذاری بدون اینکه بخوام برات تعریف کنم چی این همه قلبمو به درد آورده، سرمو بذارم روی سینه ت و آروم اشک بریزم.

۰ نظر ۰

مثه کوه پشت و پناه منی

مثل تماشای متلاشی شدن یه کوه بود، یه کوه استوار و با صلابت،

انگار که هر روزی رو میخوای شروع کنی زل می زنی به این کوه و از استقامتش انرژی میگیری و زندگی شروع میشه...

روبروم نشسته بود،تماشاش می کردم

اشکاش که جاری شد چیزی از بزرگیش کم نکرد ولی مگه آسونه تماشای متلاشی شدن یه ...

خردشدنش رو میدیدم با هر اشک وقتی از سر عجز با تمام ناتوانی که توی وجودش بود گفت: دیگه کم آوردم!



۰ نظر ۱

مهرنوشته

چندروزی هست که به نوشتن فکر می کنم.آدمهایی که نوشتن رو دوست دارند و اهل نوشتن اند،حالا وبلاگ،شعر،خاطره فرقی نداره، وقتی یه چیزهایی از زندگی اونها رو از نوشتن دور کنه اول با اون چیزها مبارزه می کنند،سعی می کنند بازهم بنویسند.بعد کم کم که زور اون چیزهای زندگی بیشتر میشه ،دنبال این هستند که زمان هایی هر چند کوتاه رو بدزدند تا حتی کم بنویسند.اما وقتی این قبیل چیزهای زندگی تعدادشون هم بیشتر می شوند و آدم رو محاصره می کنند یک آن چشم باز می کنی می بینی ای دل غافل نوشتن برات آرزو شده و نویسنده بودن خاطره.آدمهایی که نوشتن رو خیلی دوست دارند کاش از ننوشتن مریض بدحال بشوند،شاید هم شدم! کاش بروند دکتر و یا مشاوره و یا همان دوروبریهایشان برایشان نسخه بپیچند که باید بنویسی تا خوب شوی تا حالت جا بیاید.هی بنویس بعد از خواب یک صفحه ، بعد از غمهایت یک دل سیر، بعد از شادیهایت یه جمله به انضمام یک لیوان آب خنک و قبل از خواب یک خاطره



۱ نظر ۱

مهمانی

حس وقتی رو دارم که یک خویش نزدیک مهمونم کرده و بعد مدتها میخوام برم دیدارش،هم خوشحالم از این توفیق و هم شرمسارم.شرمنده از اینکه با چه عذر و بهونه ای کم پیدایی خودم رو توجیه کنم اون هم برای میزبانی که خودش از تمام آنچه بر من جریان داشته آگاهه! چطور نگاهش کنم و بگم شرمنده م دیگه خیلی سرم شلوغه؟! چطور بگم از اینکه در محضرش هستم بی اندازه خوشحالم و از این همه دوریه که دلم زنگار گرفته؟!

۲ نظر ۰

گر بنده باشی بُرده ای!

چند ماهی هست که یک مرد مسنی که سابقه 30 سال و اندی حسابداری داره،تحصیل کرده است و رزمنده هم بوده شده یکی از همکارانم.تقریبا هفته ای یکبار برای رسیدگی به امور دارایی شرکت پیش ما میاد و ساعتهای پنجشنبه رو با گپ و گفت باهاش میگذرونیم.اولین باری که دیدمش انقدر انرژی مثبت با خودش آورد که مصاحبت باهاش برام دوست داشتنی شد.اولین باری که باهم سر موضوعات کاری حرف زدیم توجه منو به خوش جلب کرد.کم کم سر موضوعات اعتقادی و اجتماعی و اخلاقی و خلاصه هر بحثی که پیش میومد استدلالش و نحوه سوال  وجوابهاش باعث شد که ناخودآگاه هربار یه نکته ای توی حرفاش برام مهم بشه و قابش کنم و بهش فکر کنم.آدمهای عادی ولی خوشرو و درستکار مذهبی گاهی میتونن خیلی بیشتر از کتابهای خاص یا آدمهای مذهبی خاص به ذهنمون سرنخ بدهند.توی دنیایی که شعار و ریا بیداد می کنه گاهی حرفهای خیلی ساده اما خالص به دل می نشینند لاجرم،شاید چون از دل برآیند:) .

آقای قاف یک روز که اومد تمام هیکلش بوی بنزین می داد و تعریف کرد درحال بنزین زدن شیلنگ از دستش دررفته و کلی خندید که اتفاقا امروز یه ادکلن جدید زده بوده و به زبان شیرین خودش میخواسته باهاش پز بده.خدا رحمش کرده که عینکش رو زده بوده و چشمهاش آلوده نشدند.از همین اتفاق ساده حرفهامون گل کرد راجع به اینکه هربار اتفاقی برامون می افته ریشه اش از کجا آب میخوره؟!

بعد از سوالهای من و همکارم، که قبلا ذکر شرش رفته بود،آقای قاف گفت: هربار اتفاقی برام بیفته به این فکر می کنم که کجا چه کار اشتباه یا گناهی مرتکب شدم که این بلا سرم اومده. گفتم: میگن در زمان هر پیشامدی دو حالت متصوره: یا اینکه پیرو ارتکاب گناهی این بلا پیش میاد یا امتحان الهی ست! از کجا بفهیم کدومشه؟ پیرمرد خنده ای کرد  و گفت:چه فرقی داره؟ باید بنده باشیم! بعد گفت: بلاهای دنیایی چه کوچیک و چه بزرگ، اگه عقوبت گناه باشند که باید خوشحال باشیم چون همین جا تنبیه شدیم و تنبیه سخت و بعضا غیرقابل تحمل و تصور نکردنی آخرت در انتظارمون نیست ،اوسا کریم تخفیف داده  و اینطوری ما بُردیم و اگر هم بلاها امتحانهای سخت الهی اوسا کریم باشند که برای ترفیع باید تحمل کنیم و صبوری تا اونها رو پاس کنیم، در هر حال سرمنشا قضیه خوشاینده، ما برُدیم...!

۰ نظر ۱

تو فکر کن خوبم

احساس مرگ دارم.کمتر وقت و حوصله نوشتن هست اصلا گاهی نیست.گذشته گذشته که تب نوشتن حس و حال خوش هر روزم بود.دارم به هر نحوی شده دنیا رو خوب می گذرونم ولی این خوب بودن اوضاع درست مثل سطح زلال و آروم یه رودخونه میمونه،ته رودخونه و عمق بع از یک وجبی  سطح رودخونه حتی، پر از مشکلاتیه که نمیدونم چطوری حل میشن و دائم دارند به من یادآوری می کنند که ‌آینده بسیار سختی پیش رو خواهم داشت.اگه به معجزه و کسی که تحمل این روزهام رو می بینه همین اعتقاد نصفه و نیمه رو هم نداشتم الان مصداق واقعی همون دیوونه ای بودم که توی دارالمجانین فقط فریاد میزنه وخب مگه میتونه با هر فریادی اشک نریزه!

دکتر لطیفی میگه مثل یه فنری شدی که داره فشرده و فشرده میشه و هر لحظه امکان رهاشدنش هست!!

دارم ادای آدمهای موفق و خوشحال رو درمیارم دارم تحمل می کنم،تحمل می کنم و چنگ می زنم به همه ی کسان و چیزهای خوشایندی که روزی منو به وجد می آوردند،ولی بی فایده است.اینجا افتادن دوتا اتفاق مفروضه: اون چیزها و اون آدمها ماهیتا اون چیزها و اون کسانی نبودند ک فکر می کردم هستند، یا الان دیگه نیستند ، و یای بعدی که نمیخوام حسابش کنم اینه که من دیگه من سابق نیستم...

۱ نظر ۱

می نویسم تا هیچ

دقیقا بعد از یک ساعت و اندی از نوشتن این پست من به طور معجزه آسایی آرشیوم رو  یافتم.مرسی خداجون...! و هم مرسی بلاگفا!:)

روزهایی بود که انگشتانم را بی محابا روی کیبورد می گذاشتم و فقط فکر می کردم و به انچه روی صفحه می آمد فکر نمی کردم.وقتی که حسابی دل و ذهنم خالی می شد و سبک می شدم و نوشتن سیرابم می کرد، دکمه ثبت مطلب را می زدم.خاطرات من، احساسات من و فکرهایم صفحه ای ساخته بودند بنام فلسفه های لاجوردی.تولد این صفحه مقارن با 19 سالگیم بود.ان روزها باشور و شوق می نوشتم،خیلی پیش امد که با اشک پست گذاشتم، بارها با هیجان و شادی غیرقابل وصف.می نوشتم از خاطراتی که عمقش را کسی نمی دید،حرف هایی که هیچ وقت جرات بلند گفتنش را با خدا نداشتم،بی مهری ها،مهرهایی که شادمان بودم،بهارهای عاشقانه،به سوگ نشستن ها و ... .

توی صفحه ام رفتم و آمدم و نوشتم که شکست خوردم،کوچک شدم برابر آسمان،بی امید مردم،تا باز توکل کردم ،مدد خواستم،دعا کردم،عاشق شدم،...بی صبری کردم،....عاشق ماندم،کمی بزرگ شدم و یاد گرفتم صبوری کنم تا عاشق بمانم.نوشته هایی از لحظه لحظه بهترین و ناب ترین و صادق ترین روزهای عمرم توی دل وبلاگ فلسفه های لاجوردی ثبت شد و امروز...

با اینکه نوشتن توی بلاگفا اسان بود، بی دردسر و بی دنگ و فنگ.اما ... از صمیم قلب می نویسم لعنت به بلاگفا که ارشیو 8 ساله ام را بلعید!  + آرشیو یک عالم آدمی که نوشتن را دوست دارند!


۳ نظر ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان