صدا بزن مرا


نزدیک شدن بهار حس خوبی بهم میده، شادی توام با غروری عجیب و خاص و دوست داشتنی:) !



۱ نظر ۱

تورق

دو روز پیش که هوایی شده بودم، درست همان وقتی که اشکم جاری بود و دلم پر خواهش، برای رفتن به سرکار توی کتابخانه ام را که می گشتم کتاب خاطره انگیزی را پیدا کردم.تیتر اولین داستانش بود : ایمان، ترانه آدمی   

ترانه ای روی زمین افتاده بود . قناری کوچکی

آن را برداشت و در گلوی نازک خود ریخت.

ترانه در قناری جاری شد ، با او درآمیخت .

ترانه آب شد ، ترانه خون شد ، ترانه نفس شد و زندگی .

قناری ترانه را سر داد . ترانه از گلوی قناری به اوج رسید .

ترانه معنا یافت ،

ترانه جان گرفت ، قناری نیز .

و همه دانستند که از این پس ترانه ، بودن است .

ترانه ، هستی است .

ترانه ، جان قناری است .

ایمان ، ترانه ی آدمی ست .

قناری بی ترانه می میرد و آدمی بی ایمان .

پ ن:کتاب بالهایت را کجا جاگذاشتی؟ از عرفان نظرآهاری

۰ نظر ۲

صحبت جانانه ام ببخش

صبح سومین روز آخرین ماه سال از خواب بیدار شده و نشده سردرد را حس می کنم.فکر دردسرهای سال پیش و پس آزارم می دهد.خوابهای اشفته وادارم می کند بروم سراغ تلفن.شایدصدای همسری تسکین کابوس های جدایی و گریه های توی خوابم شود.فقط میگویم: سلام من حالم خوش نیست، تو همیشه باش، باشه؟

گوشی را می گذارم.کلافه ام .چشمم به صحیفه سجادیه روی طاقچه می افتد و بی اختیار می زنم زیر گریه .دردهایم و کابوس جدایی و بودن او بهانه شده.شقیقه هایم تیر می کشد و چشمهایم دارد کور می شود.خدایا! کجایی؟ کجام؟ خیلی وقت است با تو درددل نگفتم.اینکه همه چیز را می دانی و از همه چیز باخبری دلیل بر این همه دوری نیست.روزهایی بود می نشستم و با حضرت سجاد همکلام می شدم و دلم قنج می رفت که قبولم کرده ای برای همصحبتی.با هر جمله عشق می کردم که دربرابرت خاکسارم.بعد از تمام زمزمه ها آرامم می کردی، دلم را قرص می کردی،دلم قرص می شد،قرص از اینکه صدایم را می شنوی، دوستم داری، دوستم داری اما حالا ... ! 

مناجات حضرت امیر را می گذارم تا زبان قاصرم بلکه به جملات  این دعا گویا شود.مولای یا مولای انت الرحیم و انا المرحوم و هل یرحم المرحوم الا الرحیم...و اشک، اشک، اشک...


ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان.. 

پ ن: درود بر حضرت مولانا


۰ نظر ۲

همین خوبه که تو هستی

همایش ساعت 3 شروع می شد.موضوع سخنرانیش نیازهای عاطفی همسران بود.هفته پیش قول داده بودی بیای اما مریض شدی،سرماخورده بودی و انقدر حال نداشتی که دو ساعت روی صندلی بشینی.چون قولت شکسته بود دلم شکست.دلم رضا نمی شد که بابت مریضیتِ که نیومدی.حرف زدیم وحتی بحث کردیم، بعدش گل پامچال خریدی و دنت کرم کارامل که عاشقشم تا دلم راضی بشه.اداشو درآوردم که باشه اشکالی نداره،اما ته دلم اشکال داشت هنوز. تصمیم گرفتم دیگه ازت قول هایی نگیرم که بعدش احتمال دلگیری پشتش باشه.این هفته فقط ازت پرسیدم میای بریم همایش؟ گفتی کار دارم.من رفتم و انقدر جمعیت زیاد بود که به زور خودم رو کنار سن جا دادم.بعد دیدم یکی شبیه تو کنار درهای ورودی ایستاده،یک ساعت ایستاده بود روی پا و هرچی چشمم بهش می افتاد داشت بهم نگاه می کرد.وقتی مجری برنامه گفت همه گوشی هاتونو دربیارید و پیام بزنید به همسرتون که دوستت دارم.گوشیم دینگ دینگ صدا کرد: پیام تو ...! نگاه کردم به همون کسی که شبیه تو بود، اون خندید،منم خندیدم.

سخنران تازه ساعت 4 می اومد.گفتی خانمی اجازه مرخصی میدی؟ دلم راضی شده بود،حتی با اینکه هنوز سخنرانی شروع نشده بود دلم راضی شده بود.عذرخواهی کردی .منم بی خیال همه آدمهایی که از تعجب بهم زل زده بودند برای کسی که شبیه تو بود دست تکون دادم:)

۲

غصه هایت را میخورم!

صبح که بیدار میشوم سر به سرم میگذاری، لوسم میکنی، بغلم میکنی، برایم لقمه میگیری و دلم برایت ضعف میرود که به زبان بچه ها خودت را حتی برایم لوس میکنی و کودکان درونمان کلی باهم خوش میگذرانند ،بعد من محو صورتت می شوم،قربان صدقه ات میروم و محکم میبوسمت و میگویم مامان خوشگلم و توی دلم میگویم بابا حق داشته عاشقت بشود!

  شب پای سریال غم انگیز تلویزیون غصه می خوری، غصه می خوری، غصه می خوری و اشک میریزی، میپرسم مامان گریه چرا؟ میگویی برای داداشی، فردا شبش میگویی برای من،شب بعدیش برای داداش کوچیکه و...بهانه ات شده سریال!

پیش دکترت می نشینی دردهایت را یکی یکی میگویی،مثل بچه هایی که دنبال فرصت اند شکایت غصه خوردنت را به دکتر میکنم.برایت تجویز میکند ندیدن سریالهای غصه دار را.از پیش دکتر که برمیگردیم میگویم چندبار بگم از این سریالها بعدم می آید.میگویی گریه همیشه بد نیست،یادته اون شبهایی که نفس تنگی میگرفتم و قلبم درد میگرفت؟! مال این بود که توی چند روز ناراحتی نتونسته بودم گریه کنم! بغض میکنم،خیابان به چشمم سراب وار میشود.

حالا هرشب صدایت میزنم که سریال شروع شده مامانی بیا.تو باعلاقه می نشینی و من کز میکنم گوشه ی کاناپه و توی دیالوگ های بازیگران غرق میشوم و دنبال بهانه میگردم وهی به خودمان برمیگردم و هی به داستان! آماده میشوم که همراهیت کنم...

۰ نظر ۱

باز هوای وطنم آرزوست

 دلم سفر میخواهد، به یک جای دور ، دور، دور، دور، دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور،دور ، دور، دور، دور...

دکتر لطیفی می گفت:خدا بنده های خوبش را که دوست دارد زود می برد پیش خودش! می گفت: گاهی که دلتان گرفت،دلتان تنگ شد برایش،  بخواهید که بروید پیش خودش!



۱ نظر ۲

لاف


_گفت: عزیزم خدا بزرگه، انشاالله مشکلات تون را حل میکنه!

_ گفتم: همین خدا به آدمها دل های بزرگ داده که بزرگی کنند تا مشکل عزیزشون حل بشه!



تقریبا هر جمعه که می بینمش اینو میگه .تقریبا هر جمعه میخوام اینو بهش جواب بدم ولی نتونستم!


۰ نظر ۱

درد


_ بهش گفتم: زیاد ناراحت نباش از حرفهای مامانت، سبک جدید اینه که گاهی منم با مامان دردِ دل میکنم بعد اگه بحث مون بشه حرفامو علیه خودم استفاده می کنه!

_ گفت: آره اینم می شناسم. واقعا میشه فهمید چرا حضرت علی(ع) با چاه دردِ دل می کردن!



۰ نظر ۰

عصبانیت

با بد پارک کردن ماشینم و نیم ساعت دیرکردم به سختی تونسته بود ماشینش را توی پارکینگ پارک کنه.بهم که زنگ زد چندبار ازش عذرخواهی کردم و گفتم الان می رسم.وقتی رسیدم عصبانی بود،حسابی حالمو گرفت.توی این یک ماه این چندمین باری بود که عصبی بودنش تا حد مرگ غمگینم می کرد و اشکم رو درمی آورد.فرداش پیامک زد:

"قدر آدمایی که زود عصبانی میشن رو بدونید...

اینا همون لحظه داد می زنن، قرمز میشن، قلبشون درد میگیره، دستاشون میلرزه ولی ...

ولی واسه زمین زدنتون هیچ نقشه ای نمیکشن

اونا تمام نقشه شون همون عصبانیته بوده و تمام ...

آدمایی که زود عصبانی میشن، آدمایی هستن که رقیق ترین و صاف ترین وجدان ها رو دارن..."

دلم سوخت، آتیش گرفت.فقط گفتم: " باشه داداشی"


۲ نظر ۳

سایه ت

 داریم از سفر یک روزه برمیگردیم.داریم میایم خونه بابا ولی باز نیستی.بابایی من هوای داداش کوچیکه را این چند روز داشتم.رفیقش بودم،همبازیش بودم،پول تو جیبی ش رو هم دادم.اما داداش بزرگه...! یه کار اشتباهی کردم، ازش معذرت خواستم بابایی  ولی هرچی گفتم ببخشید باز عصبانی شد و ناراحتم کرد.بابایی اصلا همیشه باید باشی، میم جانم هست،مهربونه ولی بابایی سایه ت که روی سرم باشه هیچکی حق نداره ناراحتم کنه.توی جاده،دستمو گذاشتم لب شیشه و زل زدم به سیاهی شب و به بودنت فکر کردم .اشک دلتنگی که روی صورتم نشست میم جان انگاری فهمید مثل گنجشکهایی که زیر بارون خیس شدن درمونده شدم و احساس بی پناهی میکنم. اشکم رو پاک کرد،به زور گفتم دلم برات تنگ شده.بهم گفت بچه بابایی و باهم خندیدیم. با یه دستش هوای فرمون رو داشت و با دست دیگه ش دست منو گرفت توی دستش تا یکم آروم شدم.

بابایی سفرت به سلامت،منتظرتم.


۰ نظر ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان